💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت۱۹
*═✧❁﷽❁✧═*
تاریخ تولد وشهادت شهدا 🌷را که می خواند, می زد توی سرش :( ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن, هیچ خاصیتی ندارم😔)
تازه وارد سپاه شده بود, نُه ماه🌙 بعد از عروسی, برای دوره آموزشی پاسدار می رفت اصفهان. پنجشنبه جمعه ها می آمد.
یزد ماه🌙 رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد.
از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند.
صبح ها ساعت🕰 هشت
می رفت تا دوی بعد از ظهر .
می خوابیدم 😴تا نزدیک ظهر. بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام را می خواندم می رسید.
استراحتی می کرد ومی زدیم بیرون و افطاری را بیرون
می خوردیم😋
خیلی وقتها پیاده می رفتیم تاتخته فولاد و گلستان شهدا🌷
به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم.
سی وسه پل، خواجو.
همان جا هم تکه کلامی سر زبانش افتاد : امام وشهدا🌷
هر وقت می خواست بپیچاند
می گفت: 《امام وشهدا》
کجا می روی؟ پیش امام وشهدا⁉️
با کی می روی؟ با امام وشهدا!
کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب 📚می خواند.
رمان های انقلاب, کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه ی شهدا.
کتاب های شهدا را به روایت همسرشان را خیلی دوست😍 داشت.
شهید چمران, همت و مدق.
همیشه می گفت: ( دوست دارم اگه شهید شدم, کتاب زندگی ام رو روایت فتح چاپ کنه✅)
حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه ی پنهان ماه🌙 باشد.👌 می گفت: در خاطراتت چه چیزهایی را بگو, چه چیزهایی را نگو.
شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش 🖥ذخیره کرد
وگفت: (اینا رو هم ته کتاب اضافه کن.)
عادت نداشتیم که هر کسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند.
به قول خودش ,یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی کرد✅
بلند می خواند که بشنوم👂
در آشپزی , خودش را بازی
می داد .
اما زیاد راهش نمی دادم 🚫که بخواهد تنها پخت وپز کند.
چون ریخت وپاش می کرد و کارم دو برابر می شد.
بهش می گفتم:
( شما کمک نکنی, بهتره)
آدم منظمی نبود. راستش اصلاً این چیزها برایش مهم نبود😏
در قوطی زرد چوبه ونمک را جابجا می گذاشت🙃
ظرف وظروف را طوری می چید لبه ی اُپن که شتر 🐪با بارش آنجا گم می شد.
روزه هم اگه می گرفتیم, باید با هم نیت می کردیم.
عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد.
مثل عرفه, رجب, شعبان. گاهی سحری درست می کردم , گاهی شام دیر می خوردیم به جای سحری .
اگه به هر دلیلی یکی ازما
نمی توانست روزه بگیرد.
قرار براین بود آن یکی ,به روزه دار تعارف کند.
جزء شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند.👌
اینطوری ثوابش را می برد.
برای خواندن نماز شب 📿کاری به کار من نداشت .
اصرار نمی کرد با هم بخوانیم. خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هرشب 🌃بلند می شد برای تهجد نه هر وقت مکان و فضا مهیا بود, از دست نمی داد.✅
گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می کرد.
گاهی فقط به یک سجده .
کم پیش می آمد مفصل وبا اعمال بخواند.
می گفت: ( آقای بهجت می فرمودند: اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته ن و فقط یه سجده ی شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی , همونم خوبه!)💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت ۲۰
*═✧❁﷽❁✧═*
خیلی دوست 😍داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم. از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم👌
همان دورانی که به خوابم هم
نمی آمد روزی با او ازدواج 💞کنم.
در اردوها, کنار معراج شهدای🌷 گمنام دانشگاه آقایان
👥 می ایستادند ماهم پشت سرشان, صوت ولحن خوبی داشت ✅
بعد از ازدواج فرقی نمی کرد خانه🏠 خودمان باشد,
یا خانه ی پدر مادرهایمان گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند✅
مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد بلند بلند می گفتم: ( والله یحبُ الصابرین)💯
مقید بود به نماز اوّل وقت در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم✅
زمان هایی که اختیار ماشین🚙 دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم,
اولین فرصت در نماز خانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:(نگه دارین)
اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را می خواند:(رَبَنا هَب لَنا مِن اَزواجِنا و ذُریاتنا قُرَه اَعیُنِ وَ جَعَلنا لِلمُتَقینَ اِماماً) 🙏
قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد,
می خواند: مطب دکتر,درتاکسی, گاهی اوقات هم از داخل موبایلش📱 قرآن می خواند.
با موبایل بازی می کرد.
انگاری برد, هندوانه ای🍉 بود که با انگشت قاچ قاچ می کرد. اسمش را نمیدانم ویک بازی قورباقه🐸
بعضی مرحله هایش را کمکش
می کردم.
اگر من هم در مرحله ای
می ماندم , برایم رد می کرد.
می گفتم: نمی شه وقتی بازی
می کنی , صدای مداحی هم پخش بشه?
تنظیم کرده بود که بازی می کردیم وبه جای آهنگش , مداحی گوش می دادیم.
اهل سینما نبود. ولی فیلم اخراجی ها را باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد وتحلیل .
کلی از حاجی گیر ینف های جامعه را فهرست کردیم.
چقدر خندیدیم😊
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت.
از همان روزهای اول, متوجه شد که جانم برای لواشک😋
در می رود.
هفته ای یک بار را حتماً گل 🌹
می خرید.
همه جوره می خرید.
گاهی یک شاخه ی ساده , گاهی دسته تزیین 💐شده.
یک بسته لواشک , پاستیل با قره قروت هم می گذاشت کنارش. اوایل چند دفعه بودگل از سر چهارراه🚦 می خرید.
بهش گفتم : ( واقعاً برای من خریدی یا دلت برای بچه گل فروشی سوخت?)
از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی.
دل رحمی هایش را دیده بودم .
مقید بود پیاده کنار خیابان را سوار کند.👌
به خصوص خانواده ها را .یک بار در صندوق عقب ماشین 🚕عکس رادیولوژی دیدم👀.
ازش پرسیدم :( این مال کیه?) گفت: راستش مادر وپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول 💶کم آورده بودن و داشتن برمی گشتن شهرشون .
به مقدار نیاز, پول برایشان کارت💳 به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود.
بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان🏨
می گفت: ( از بس اون زن خوشحال 😌شده بود, یادش رفته عکسش را برداره😳)
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند
. یا نشانی ازشان بگیرد وبفرستد برایشان.
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت۲۱
*═✧❁﷽❁✧═*
گاهی به بهزیستی سر می زد و کمک مالی می کرد.
وقتی پول 💷نداشت , نصف روز می رفت با بچه ها بازی ⚽️
می کرد .
یک جا نمی رفت.
هر دفعه مکان جدید ی.
برای من که جای خود داشت.
بهانه پیدا می کرد برای هدیه🎁 دادن.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود, می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت:
( این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم😍)
یامناسبت بعدی , عیدی می داد ودر حد دوتا عیدی , سنگ تمام می گذاشت👌
اگر بخواهم مثال بزنم , مثلاً روز ازدواج 💞حضرت فاطمه زهرا《سلام الله علیها》 وحضرت علی 《علیه السلام》 رفته بود. عراق برای ماموریت. بعد که آمد, یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین《علیه السلام》 😍برایم آورده بود,
گفت: ( این سنگ هم سوغاتی تو, عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا《سلام الله علیها》وحضرت علی《علیه السلام》✅
در همان ماموریت خوشحال 😌بود که همه ی عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
در کاظمین , محل اسکاتش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز می کرد,گنبد🕌 را به راحتی می دید👀
شب 🌃جمعه ها که می رفتند کربلا , بهش می گفتم:
(خوش به حالت, داری حال
😍می کنی از این زیارت به اون زیارت!)
در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت: زیر سنگ هم بود, گُلی 🌹پیدا می کرد و ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد. گاهی هم عکس سلفی اش را
می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم.
همه را نگه داشته ام.
به خصوص هدایای🎁 جلسه ی خواستگاری را.
کفن, پلاک و تسبیح📿 شهید.
در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود, یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام👶
تفحص را خیلی دوست 😍داشت. بعد از ازدواج, دیگر پیش نیامد برود🚫
زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد.
می گفت: ( با روضه کار رو شروع می کردیم. با روضه هم تموم!)✅
از حالشان موقعی که شهید🌷 پیدا می کردند می گفت:
جزیئاتش را یادم نیست.
ولی رفتن تفحص را عنایت
می دانست, کلی ذوق داشت😍 که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
اولین دفعه که رفتیم مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل 🏨, گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.
نمی دانستیم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه نیرو انتظامی است. هول برم داشت😲
جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو.
بعضی جاها خندم ☺️می گرفت. طرف پرسید:(مدل یخچال خونتون چیه? چه رنگیه?)
شماره ی موبایل📱 پدر ومادرت?نامه📧 که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند😐
اولین بار زیارت مشترکمان را از باب الجواد😍《علیه السلام》 شروع کردیم این شعر را هم خواند:
صحنتان را می زنم به هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است
🌷
جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن
میهمان مشغول صاحب خانه باشدبهتر است
🌷
گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من
جای من پشت درِ میخانه باشد بهتراست.👌
.❀ ° ❁ •✿ 🎀 ✿• ❁ ° ❀.
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت ۲۲
*═✧❁﷽❁✧═*
اولین دفعه که رفتیم مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل🏩 , گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.
نمی دانستیم اماکن کجاست🤔 وقتی دیدم پاسگاه نیرو انتظامی است.
هول برم داشت😲
جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو.
بعضی جاها خندم☺️ می گرفت. طرف پرسید:(مدل یخچال خونتون چیه? چه رنگیه?)
شماره ی موبایل پدر ومادرت?نامه💌 که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند.
اولین بار زیارت مشترکمان را از باب الجواد《علیه السلام》 شروع کردیم😍
این شعر را هم خواند:
صحنتان را می زنم به هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است🌺
جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن
میهمان مشغول صاحب خانه باشدبهتر است🌺
گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من
جای من پشت درِ میخانه باشد بهتراست🌺
اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد.
نگاهی👀 به من انداخت وبعد سمت حرم :
(ای مهربون, این همونه که به خاطرش یه ماه🌙 اومدم پابوستون.
ممنون که خیرش کردید🙏
بقیه شم دست خودتون? تاآخر آخرش)✅
عادتش بود سرمایه گذاری
می کرد:چه مکه?چه کربلا.چه مشهد.
زندگی واگذار می کرد که دست خودتون.
جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: 《دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی نوشته است گنهکار نیاید😢》
گاهی ناگهان تصمیم می گرفت انگار می زد به سرش.
اگر از طرف محل کار مانعی نداشت , بی هوا می رفتیم مشهد. به خصوص اگر از همین بلیت های چارتر باز می شد.
یادم هست ایام تعطیلی بود. بارو بنه بسته بودم برویم یزد.
آن زمان هنوز خانواده ام نیامده🚫 بودند تهران.
خانه خواهرش بودم. زنگ زد📞 :(الان بلیط گرفتم بریم مشهد😳) من هم از خدا خواسته:(کجا بهتر از مشهد?)
ولی راستش تا قبل ازدواج 💞هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی, بدون رزو هتل, ولی وقتی رفتم خوشم 😍آمد.
انگار همه چیز دست خود امام رضا《علیه السلام》بود💯 خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد👌
داخل صحن , کفش هایش را در می آورد.
توجهش این بود که ( وقتی حضرت موسی " علیه السلام" به وادی طور نزدیک می شد,)
خداوند متعال بهش گفت:《فاَخلعَ نعلیکَ.》
صحن امام رضا"علیه السلام" را وادی طور می پنداشت✅
وارد صحن که می شد,
بعد از سلام ✋و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا "علیه السلام" حرف می زد. جلوتر که می رفت وصل روضه و مداحی می شد.
محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم, بین صحن گوهر شادو جمهوری.
به گمانم داخل بست شیخ بهایی , معروف بود به《 اتاق اشک😭》 آن اتاق شاید به زور بادو سه قالی سه در چهار فرش شده بود.
غلغله می شد😳
نمی دانم چطور این همه آدم آن داخل جا می شدند.
فقط آقایان را راه می دادنند و
می گفت: روضه خواص است.👌 عده ای محدود آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست.
اگر می خواستند به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر وعصرشان را با نماز ظهر حرم می خواندند. این طوری شاید جا می شدند.
از وقتی در🚪 باز می شد تا حاج محمود , خادم آنجا , در را می بست, شاید سه چهار دقیقه⏳ بیشترطول نمی کشید.
خیلی ها پشت در می ماندند.
کیپ کیپ می شد.
وبنده ی خدا به زور در را
می بست😐
چند دفعه کمی دورتر , اشتیاق این جماعت را نظاره می کردم که چطور دوان دوان🏃 خودشان را
می رساندند.
بهش گفتم; ( چرا فقط مردا رو
راه می دن? منم می خوام بیام☹️)
••✾❀🍃✨🍃❀✾••
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
🕐امام مهدی منتظر ماست🕐
🌺 مبحث # جایگاه زن در حکومت امام مهدی عج 🌺
#قسمت -دوم
استاد مهدی قبیتی زاده
✍در ميان رواياتي كه حضور و نقش زنان در حكومت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را مطرح مي كنند، چند دسته از روايات بيشتر قابل توجه مي باشند:
🔹 رواياتي كه بيانگر حضور 50 زن در بين ياران اصلي امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف مي باشد:
امام باقر عليه السلام مي فرمايند:به خدا قسم سيصد و سيزده نفر مي آيند، كه پنجاه نفر از اين عده زن هستند. (بحار، ج۲،ص۲۳۳)
👈در روايات 313 نفر را دستياران و حكام حضرت معرفي مي كنند:
آنان وزيران اويند كه از جانب او سنگيني بار حكومت را بر دوش مي كشند.
و هُم النُّجَبَاءِ وَ الْقُضَاةُ و َالْحُكَّام وَ الْفُقَهَاء فِي الدِّين .
آنان برترين ها، قاضيان، حاكمان و فقيهان در دين اند. (معجم احادیث الامام المهدی،ج۵ ،ص۳۷)
🔸امام باقر عليه السلام مي فرمايند: در زمان حكومت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف به همة مردم حكمت و علم بياموزند؛ تا آن جا كه زنان در خانه ها با كتاب خدا و سنت پيامبر اكرم صل الله عليه و آله وسلم قضاوت مي كنند. (الغیبة النعماني، ص٢٣٩)
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🕊👱🕊👱🕊👱🕊
#داستان_واقعی
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت ۱۸
*═✧❁﷽❁✧═*
اطراف رئیس جمهور شلوغ بود. نفهمیدم 🤔هادی چه گفت و چه شد. اما هادی دستش ✋را از روی جمعیت دراز کرد تا با رئیس جمهور یعنی بالاترین مقام اجرایی کشور دست بدهد. اما همینکه دست هادی به سمت ایشان رفت آقای احمدی نژاد دست هادی رابوسید😳
رنگ از چهره ی هادی پرید😨
او که همیشه می خواست کارهایش در خفا باشد و برای کسی حرف نمی زد🤐 اماّ یک باره در چنین شرایطی
قرار گرفت😱
#بازار
هادی بعد از دورانی که در فلافل🌭 فروشی کار می کرد با معرفی یکی از دوستانش راهی بازار شد.
در حجره ی یکی از آهن فروشان کار را آغاز کرد. او در مدت کوتاهی توانایی💪 خود را نشان داد.
صاحب کار او از هادی خیلی خوشش آمد، 😍 خیلی به او اعتماد پیدا کرد.
هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود
که مسئول کارهای مالی شد.
چک ها 💶و حساب های مالی صاحب کار خودش را وصول می کرد👌
آن ها آن قدر به هادی اعتماد داشتند که چک های سنگین و مبالغ بالا💵 را در اختیار او قرار می دادند.
کار هادی در بازار هر روز از صبح🌄 تا عصر ادامه داشت.
هادی عصرها بعد از پایان کار, سوار موتور خودش می شد و با موتور🏍 کار می کرد.
در آمد خوبی در آن دوران داشت. و هزینه ی زیادی نداشت.
دستش توی جیب خودش بود و دیگر به کسی وابستگی مالی نداشت❌
یادم هست روح پاک هادی در همه جا خودش را نشان می داد. حتی وقتی با موتور مسافر کشی می کرد.
دوستش می گفت: یک بار شاهد بودم👀 که هادی شخصی را با موتور به میدان خراسان آورد، با اینکه با این شخص مبلغ 💵کرایه را طی کرده بود
اما وقتی متوجه شد که او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت بلکه موجودی داخل جیبش را به این شخص داد😍
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🕊👱🕊👱🕊👱🕊
🕊👱🕊👱🕊👱🕊
#داستان_واقعی
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت ۲۰
*═✧❁﷽❁✧═*
چند بار به او تذکر داده بود که فلان گناه 👹را انجام ندهد, اما بی نتیجه بود.
تا اینکه مجبور شد برخورد فیزیکی 😨داشته باشد.
بعد از پایان خدمت نیز مدتی در بازار آهن کار کرد البته فعالیت هادی در بسیج ومسجد🕌زیاد تر ازقبل شده بود.
پی گیری کار برای شهدا🌷 و مبارزه با فتنه گران, وقت او را گرفته بود👌
#ماشین
شخصیت هادی برای من بسیار جذاب 😍بود. رفاقت با او کسی را خسته نمی کرد❌
در ایامی که با هم در مسجد موسی ابن جعفر( علیه السلام) فعالیت داشتیم, بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد.
یادم هست یک شب🏙 جمعه وقتی کار بسیج تمام شد
هادی گفت: بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت? گفتیم کجا⁉️ وسیله نداریم. هادی گفت:
من می رم ماشین🚕 بابام رو می یارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم( علیه السلام) گفتیم : باشه, ماهستیم✅
هادی رفت و ما متنظر شدیم تا با ماشین پدرش بر گردد. بعضی بچه ها که هادی را نمی شناختند فکر🤔 می کردند یک ماشین مدل بالا و.....
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون😳 جلوی مسجد ایستاد فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود
که کارمی کرد وماشین راه می رفت👌
نه بدنه داشت, نه صندلی درست و حسابی از همه بدتر اینکه برق نداشت.
یعنی لامپ💡 ماشین کار نمی کرد❌ رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند😂 و هر کسی ماشین را می دید 👀می گفت; اینکه تا سر چهار راه 🚦هم نمی تونه بره چه برسد به شهر ری.
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چند چراغ قوه 🔦آورده بودند .ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده کردیم.
وقتی هم خواستیم راهنما بزنیم, چراغ قوه را بیرون می گرفتیم وبه سمت عقب راهنما می زدیم.
•◈•🌼🍀🌼•◈•
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🕊👱🕊👱🕊👱🕊