✨
🔴 حمله رژیم #صهیونیستی به یک مدرسه در #غزه
🔹جنگندههای رژیم صهیونیستی در حملات امروز به غزه، یک مدرسه ابتدایی را هدف قرار دادند.
🔺خبرگزاری «صفا» نوشت، این #مدرسه وابسته به سازمان ملل بوده و اگر این حمله در زمان حضور دانشآموزان رخ میداد، فاجعه به بار میآورد.
🇮🇷 جنبش مردمی اصلاحات انقلابی
@eslahatenghelabi_ir
💎
💠 قصه راست
💠 ستارالعیوب!
🔹عباسقلیخان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد #بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
🔹به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد❗️
🔹ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است که به #مدرسه وارد شده.
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است❗️
🔹عباسقلیخان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلیخان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
🔹دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلیخان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
بحارالانوار. عجب…❗️ این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…❗️ این یکی چیست؟ مکاسب❗️ و این یکی⁉️…
🔹لحظاتی بعد، آنچه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلیخان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
🔹این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلیخان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
🔹برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم…
خوشبختانه همراهان عباسقلیخان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
🔹چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا❗️
🔹فاصله سؤال آمرانه عباسقلیخان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
🔹شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلیخان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
🔹شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (❗️) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلیخان هم هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...
⬅️ اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
🔹سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»...
🔹ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلیخان هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
🔰«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳٢
🏴جنبش مردمی اصلاحات انقلابی
https://eitaa.com/joinchat/1496711193Cb86bd1b3fb