رفقا شرمنده این چند روز نتونستم پارت بفرستم انشاءالله از فردا هر روز همون 4 پارت را داریم🍁🕊
https://eitaa.com/tinaar128/3187
حتما همسایه
ولی در عالم همسایگی... براشون ختم قرآن و صلوات زیاد بگیرید قطعا توی اون دنیا بهشون میرسه
به کوری چشم مصی پولی نژاد و نوچه هاش، تیم ملی تکواندو بانوان ایران قهرمان آسیا شد ✌️
@estadeh_ta_zohour
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#نسل_سوخته✨
قسمت صد و پنجاه و نهم: جوان ترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل
الله کنی؟ ...
نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه
... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط
یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...
من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت
اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
شنبه، ساعت 4 ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده
به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش؟ ...
خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...
آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور
بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده
کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام
مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و
سایر فعالیت ها ... روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام
رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی،
ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ...
تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود
... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز 23 نشده بودم ...
بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#نسل_سوخته✨
قسمت صد و شصتم: حرف هایی برای گفتن
برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...
من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا
حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و
لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ...
قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می
کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...
- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخالف دوستان، تا حالا هیچ کار
ارزشمندی برای خدا نکردم ...
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی
تمام وجودم رو پر کرده بود ...
- این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ...
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس
می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار
فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار
اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های
مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت
کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت
رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد
سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید
پیداش می کردیم ...
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...
شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...
بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از سربازان آقا امام زمان عج
سلام☺️
#چالش داریم..🎊🎉
هر کس به ۴ نفر کانال رو معرفی کرد و ما رو به ۸۰ رسوند چند جایزه بهش میدیم: 😉👍🏻
📖|••دو کتاب مذهبی••💡
🖋|••فونت نستعلیق•• 💡
🖼|••برنامه شفاف کردن عکس••💡
شروط: فقط کسانی که دعوت میکنید راضی باشن که بیان..🌱
آیدی جهت دریافت جایزه:
@JUSTALLAH71
#فور
𝐣𝐨𝐢𝐧❁↴ 🌱کانال خودسازے
- @Eshgh_Bi_Enteha7[🕊]
هدایت شده از کولھ بارعشق:)
بسم الله الرحمن الرحیم
یه سوال:
وقتی که خطبه عقد میخونن😊
چند بار عاقد میخواد از عروس «بله» بگیره،
میگن:عروس رفته گل بچینه💐
چرا باید از همون آغاز زندگی و پیمان زناشویی دروغ گفته بشه؟😶
حالا هرچند مصلحتی و بر روی رسوم!😒
چرا این دروغ گفتن رو رسم و رسوم کنیم و به نسل های آینده منتقل کنیم؟
عـــ💍ــروس و دومــ👨ـــاد که سر سفره عقد قرآن به دست نشستن📖
تو یکی از مکان هایی که خطبه عقد جاری میشد…
عاقد وقتی که می خواست از عروس «بله» بگیره…
👈گفتن: عروس خانم داره سوره نور میخونه😍
واقعا هم سوره نور رو داشتن عروس و دوماد میخوندن☺️
⚠️ چرا این روش رو الگو و نمونه قرار نمیدیم؟
⚠️ چه مانعی داره که موقع عقد به عروس خانم و آقا دوماد بگن قرآن بخونن که اگه عاقد خواست «بله» بگیره
بگن عروس خانم مشغول خواندن قرآن هست؟😉
💟 زمانی که خدا باهاش صحبت میکنه و بهش سفارش میکنه.
سوره کوثر = سوره حضرت زهرا(س)
سوره یاسین = قلب قرآن
آیة الکرسی = سید آیات قرآن
سوره الرحمن = عروس قرآن
یا بگن عروس داره برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات میفرسته
تا همه صلوات بفرستند و فضامتبرک بشه به نام خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص)😌
اونایی که موافق هستن این پیام به بستگان و دوستانشون پیشنهاد بدن😊✌️
تا عادتهای بی فایده به عادتهای بافایده و قرانی عوض بشه.😉💪
زندگــ💞ـــی هاتون مهـــــدوے و اهل بیت پسند😇
-
" و نِفَختُ فیه مِن روحی "
میدونے یعنیچۍ ؟
یعنۍ تو جِگـر گوشهـِ ۍخدایۍ ! 🤍(꧇"
بسم الله الرحمن الرحیم
میکروب های اخلاقی
همه ما میدانیم که در بدن انسان میکروب ها با به خطر انداختن سلامت ما قدرت و کارایی بدن را کاهش میدهد.
همچنین میدانیم که گلبول های سفید وظیفه مبارزه با میکروب و نابودی آنها را در بدن ما دارد.
حال، به نظر شما اخلاق و روح ما نیز در معرض مبتلا به میکروب ها و آلودگی ها قرار دارد؟
آیا در این دنیا چیز هایی هست که سلامت اخلاقی ما را تهدید کند؟
عامل اصلی انتشار این میکروب ها چیست؟
سعی داریم هر هفته راه کارهایی برای این سوالات و جوابهای آن در کانال قرار دهیم .
پس همراه ما باشید .
هر سه ماه یک بار از مطالب داده شده مسابقه ای برگزار میشود و به قید قرعه به پنج نفر اول جوایزی تعلق میگیرد
فقط این هم بگم که سوالات از تو #مطالب_ناب ها میاد.
منتظر نظرات انتقادات و پیشنهادات شما هستیم👇🌹
https://harfeto.timefriend.net/16591854376226
ما رو دنبال کنید👇
@estadeh_ta_zohour
#فور...
سلام علیکم ممنون میشم حمایت کنید 🌱 @BORHAN_ZAMAN
_________❤️____________
علیکم السلام
بله چشم
حمایت
هدایت شده از سربازان آقا امام زمان عج
۳ نفر هستن که میخوان در مورد هدف زندگی بدونن 😉
و خودشون رو با رهنمون های قرآن بسازن؟ 😍
دعوت خداوند در قرآن برای توست او را فراموش نکنی..☺️🕊
بیا در این کانال تا با اصلی ترین مباحتی که باید بدونی آشنا بشی و یاد خدا کنی😇
#فور
𝐣𝐨𝐢𝐧❁↴ 🌱کانال خودسازے
- @Eshgh_Bi_Enteha7[🕊]
﷽ نماز شهیدان
💛🍀 شهیدرجایی تأکید داشت اگر بچهها سر اذان صبح نمیتوانند بیدارشوند،حدّاقل قبل از طلوع آفتاب بیدار شوند.
صبح میآمد بالای سر بچهها میایستاد و به حالت شوخی، با صدای بلند، به ما میگفت: "هیس! یواشتر صحبت کنید، بچهها خوابند!"
💛🍀 صدای گرم و طنزآلود پدر باعث میشد بچهها تکانی بخورند. بعد از دقایقی اگر میدید هنوز از رختخواب جدا نشدهاند، کنارشان مینشست و بهآرامی شانههایشان را میمالید و به شوخی با آنها میپرداخت.
💛🍀 وقتی بچهها از جایشان بلند میشدند، پشت سرشان حرکت میکرد، شانههایشان را میگرفت و آنها را تا نزدیک محل وضو بدرقه میکرد. با این روش آنها را به نماز صبح عادت داد.😊
📚 رمز جاودانگی، روایت همسر رئیس جمهور شهید محمد علی رجایی.
🍃|...گاھ
🎈|... جلویآینہ
☔️|... باید روسرےاترا
🙂|...مرتبکنیوبعد
♥️|...چادرترا
😇|...و زیرلب
😌|...زمزمهکنی:
﴿ذَلِکَ اَدنی اَن عُرَفنَ فَلا یُوذَین﴾
{احزاب/59}
وتدبرکنیدراینآیه...😍
@estadeh_ta_zohour
هدایت شده از _ ࢪآیحہ¹²⁸
داشتم اندک محاسبه ای برای تابستون میکردم از یه جا به بعد اصلا اندرون افق محو شدم👀🚶♂
اینکه...
یک هفته: 168 ساعت
یک ماه: 720 ساعت
90 روز( سه ماه تابستون): 2160 ساعت
+یعنی ما توی سه ماه 2160 ساعت در اختیار داریم🙂
اما اینکه کجا هزینه میکنیمش و مثل برق و باد میگذره الله اعلم‼️💔
#تباهیات
ایستاده تا ظهور
داشتم اندک محاسبه ای برای تابستون میکردم از یه جا به بعد اصلا اندرون افق محو شدم👀🚶♂ اینکه... یک هفت
احساس کردم نیازه اینجا هم بفرستم🚶♂
هدایت شده از _ ࢪآیحہ¹²⁸
چرا ما ۴۰۰ نمیشیم؟!🥀
به عشق مولا عضو شو 💔
《@mahdi_1401》
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#نسل_سوخته✨
قسمت صد و شصت و یکم: ایده های خام
بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و
دکمه میکروفون رو زدم ...
- نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...
با لبخند خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی
و خودمونی ...
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ...
مکث کوتاهی کرد ...
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ ...
دوباره نگاهم توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود
... با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ...
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکراریه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3 ،4 نفر اول ... مطلب جدید دیگه
ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن
الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال
ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار
مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به
نتیجه برسیم ...
سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...
- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون
پشت، چی می نوشتی؟ ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ...
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت ... بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات
و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر
کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم ...
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می
کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلأهاش رو می گفتن ... یه عده هم
برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن ...
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن حرف های جمع بود ...
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم
... کاملا له شده بودم ... اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ...
بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#نسل_سوخته✨
قسمت صد و شصت و دوم: فروشی نیست
بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه
... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...
شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید
می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و
خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی
همین شروع کار ببرم ...
غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی
با خنده خطاب قرارش داد ...
- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...
علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...
- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود ...
و علمیرادی با صدای بلند خندید ...
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج
میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما
زندگی کنی؟ ...
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی
سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم
امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...
بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده
تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید،
خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام
توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم دیگه اون
شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان
و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش
می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
اگھمیخواے"پرواز"ڪنی؛
بایددݪبڪنیازدنیاوتعلقاتش...
یعنیجورینشهکهواسهدنیاتبکنییا
دلتوابستهاشبشه
-درسجدهیِآخرِنمازهایش
ایندعارامیخواند⇊
『اللّھمأخرِجْنےحُبالدُّنیامِنقُلوبِنا..(:』
#شھیدمحمدرضاالوانی🌱
#حبدنیاروازدلمونبندازیمبیرون!
••🌻🍓••
یادٺباشـه
بیدلیݪنیومد؎تواینعالم•👣
ماموࢪیتداࢪے:)
بگردببینماموࢪیتٺچیـه !
#رسآلت