eitaa logo
ایستاده تا ظهور
162 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
29 فایل
در انتظار نشسته ای؟؟! . در انتظار بایست!! . هنوز حضرت معشوق یار می خواهد . . کپی؟ حلالاً طیبا ارتباط با ادمین و تبادل: @z_somarin ناشناس کانالمون: https://harfeto.timefriend.net/16688913634183 تـولـد کـانـالـمـون: ¹⁴⁰¹/¹/¹⁸
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠 💠💠💠💠 💠💠💠 💠💠 💠 از‌‌ ‌روزیـــ کــه رفتیــــ❤️ــــی برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راه ها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمین گیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند. جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن موتور سواری اش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود، کسی به او توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بی تفاوت بودند. با خود اندیشید: "کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!" مرد شصت ساله ای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که می وزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لحظه ای تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت. -سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟! -سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه. -هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رویش دوخت و تکرار کرد: _بیام تو ماشین شما؟! -خب آره! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد: _زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو! خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست. وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته. آرام سلام کرد و گفت: _ببخشید مزاحم شدم. جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت: _اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟ طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد. -اِرمیا هستم... اِرمیا پارسا حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟ ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده. حاج علی: توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران. ارمیا: اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنید: _جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره. حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد: _هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت اینجوری کن! بــه قلـــم: ســنـیــه مــنـصــوریــ❤️ 💠 💠💠 💠💠💠 💠💠💠💠 💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠💠
💠💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠 💠💠💠💠 💠💠💠 💠💠 💠 شــکـستــــهـــ💔هــایـم بــعــد تـــو بسم الله الرحمن الرحیم از قدیم گفته‌اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد... حرف دیگری دارم! چادرت را سفت بچسب بانو که اگر چادرت را باد ببرد، ایمان بسیاری را باد می‌برد... ************************************* روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس می‌کشید، گاه لبخند میزد و عکس را می‌بوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمی‌خوای بیای؟ همه منتظر توئیما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سال ها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شماره‌ای روی آن... جزء بازمانده‌های شهیدش... بازمانده از مرد زندگی اش... _الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟ _آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همه‌اش به خاطر زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد، همه نفس گرفتند: _من آماده‌ام، بریم! زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف می‌رفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دست مرد دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی، این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سال ها بی‌قراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردی ها رها شدی، چرا با من این کار را می‌کنی و پایبند مردی می‌کنی که هیچ سنخیّتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را می‌کنی مرد؟ چرا دردهایم را نمی‌بینی؟ چرا همه موافق او شده اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته اند؟ کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمی‌کند! کسی لرزش صدایم را نمی‌شنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بیشتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو می‌تواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی‌ هایم را می‌توانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟ اصلا او چه دارد که همه را بسیج کرده‌ای برایش؟ چرا من خوبی هایش را نمی‌بینم؟ چرا همه مرا به سوی او می‌خوانند؟ چرا کسی تفاوت های ما را نمی‌بیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیه‌ات دل به کسی نمی‌سپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم می‌گذاری؟ دخترکت را به جانِ به جان شده‌ام می‌اندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟! باشد مرد من؛ باشد! قبول! هر چه تو بگویی! هر چه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا می‌خواهی ببری!" بــه قلـــم: ســنـیــه مــنـصــوریــــ❤️ 💠 💠💠 💠💠💠 💠💠💠💠 💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠💠