#قصه_متنی
روباه دم بریده🦊
یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، توی یک جنگل سبز، حیوان¬های زیادی با هم زندگی می¬کردند. بچه ها جونم میخواین بدونین چه حیوونایی تو این جنگل زندگی میکردن؟ الان براتون میگم :
شیر، پلنگ، گرگ، آهو، روباه، خرگوش، زرّافه… و یه عالمه حیوون دیگه ، خلاصه از مورچه ریزه میزه بگیر تا فیل گنده. اما قصه امروزما درباره یکی از این حیوونای تو جنگله ، بله درست حدس زدین درباره یه روباهه کوچولو و شیطونه.
روباه کوچولوی قصه ما توی جنگل به همراه مامان روباهه و بابا روباهه زندگی میکرد. ولی از بس شیطون و بلا بود بهش میگفتن فلفلی. این فلفلی بلا خیلی سربه هوا بود و بعضی اوقات حرفای مامان و باباش یادش میرفت و کارهای خطرناک میکرد. هر چی هم بابا مامانش نصیحتش میکردن فایده نداشت که نداشت.
یه روزبابا روباهه، به فلفلی بلا گفت که نباید بدون اجازه از خونه و جنگل خارج بشه و بره به سمت دهکده، اما این فلفلی بلا از اونجا که سر به هوا بود و بعضی وقتا حرفای مامان و باباش رو یادش میرفت ،این دفعه هم حرف بابا روباهه یادش رفت و به همراه بچه گرگه که بهش تو جنگل «پشمالو» می¬گفتن یواش یواش از جنگل خارج شد.
هرچی پشمالو بهش گفت،خطرناکه ! ما نباید از جنگل خارج بشیم ، ما نباید به روستا نزدیک بشیم،آدماازما میترسن و ما رو میگیرن. اما این حرفها تو گوش فلفلی بلا نرفت که نرفت.
ادامه دارد...
#سوم ابتدایی