eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_169 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین ر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انقدر ناامید باشی! حق نداری... من بهت اجازه نمیدم مثل ببمار رو به موت رو به قبله دراز بکشی تا مرگت برسه! یعنی چی که من دیگه چیزی برای شروع ندارم! حرفات یادت رفته؟! آدمی که خدا رو داره به چه چیز دیگه ای برای شروع نیاز داره؟! _منم میخوام برم پیشش‌! میخوام از این خاکدان غم رها بشم... من خسته ام حره خیلی خسته ام... از درد و ناتوانی و عجز... از ترحم نگاه ها... از مراقبت ها... از تصاویری که محو نمیشن... از شکست... از تنهایی ای که الی الابد ادامه داره... بغضش به هق هق تبدیل شد: _این دنیا دیگه...چه ارزشی داره! وقتی من نمیتونم... دیگه مادر بشم... حره با بغض سرش را بغل گرفت و به سینه گذاشت... و او بی مهابا بارید... پر سر و صدا و عاصی... و چند قدم دورتر چشمهایی که نگرانش بود در حدقه میلرزید... دستش به جیب رسید و گوشی را بیرون کشید... شماره حسنا را گرفت... زود جواب داد: _بله آقا... +کجایی شما... حالش خوب نیست... قرصش رو بیارید براش... نیم ساعت از وقتش گذشته! حسنا کمی گوشی را دور گرفت و با تعجب حرفش را تجزیه و تحلیل کرد... عماد ساعت قرصهای مروه را به خاطر سپرده بود؟! با کمی تعلل پاسخ داد: _چشم الان... فقط... آقای سماواتی اومدن... توی منزل خاله منتظرتونن... عماد بی حوصله سر تکان داد: _باشه شما بیا من میرم... و قطع کرد... مروه هنوز اشک میریخت... و با تکان سر و دست برای حره چیزهایی را توضیح میداد که عماد تلاش میکرد لب خوانی کند اما موفق نمیشد... تمرکز نداشت و از نگاه کردن به او فرار میکرد... شاید چون میدانست دیگر مثل قبل نمیتواند بی تفاوت باشد... ... تمام شد... مثل تمام بهانه هایی که برای خودش میتراشید تا چند روزی سرش را با آنها گرم کنند، عروسی میثم و فرزانه هم تمام شد... و حالا وقت آن رسیده بود که اساسی فکر کند... به اینکه از این به بعدش را چطور میخواهد بگذراند... تا کی میخواهد زانوی غم بغل بگیرد... و اگر بخواهد فراموش کند و از جا بلند شود، آنطور که حره میگوید و میخواهد، میتواند؟! با کدام دلیل و انگیزه از نو شروع کند؟! و چه چیزی را شروع کند؟! باید دوباره تمام تفکراتش را منظم کنار هم میگذاشت و به تصویر جدیدی از هدف و مسیر میرسید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
آقـا قسم بہ عطر نسیم حریم تو خاڪٺ اگر نبود دل ما دوا نداشٺ بایدنوشٺ ڪشورمان ڪشور رضاسٺ قدرےنداشٺ میهن ما گر رضا نداشٺ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_170 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انق
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه میدانست اما حالا... و با این وضع... خلا تنهایی و شکست آزارش میداد... و نمیگذاشت کمر راست کند... حال عماد هم کم از حال او نداشت... اما به دلیلی متفاوت... عماد با خودش در حال نبرد بود... نبردی برای اثبات بطلان ادعای دلش... روزها و ساعت ها را صرف متقاعد کردن خودش میکرد... میخواست خودش را قانع کند که آن دختر، هرگز نمیتواند فرد مناسبی برای دوست داشتن و امید بستن باشد... اما تلاش واهی بود... چرا که اگر چه شرایط مروه بسیار ناهموار و صعب بود اما؛ وجود رها و فروتنش، فریبایی ذاتی و مهربانی و نجابتش، هیچ کدام قابل چشم پوشی نبود... ررای عماد باور دم به تله دازن و گرفتار شدن سخت بود و همین زمان پذیرش این حقیقت را به تعویق می انداخت... اما گذر زمان او را ناچار به اعتراف کرد! البته فقط در گوش دل خودش‌! جرئت فریاد برآوردن نداشت و گمان هم نمیکرد هرگز چنین جرئتی پیدا کند... جرئت ابراز عشق به کسی که از مرد و مردانگی بیزار بود... و این ابراز میتوانست فرصت نزدیکی اش را هم سلب کند... در پستوی اناق کاهگلی خانوم خاله درب به روی خود بسته بود و روز شب به عاقبت این حال شور انگیز اما بی سرانجام می اندیشید... لحظه ای هم از سرزنش خودش غافل نمیشد... از دید او دل دادن به چنین معشوق پر مخاطره ای گناهی نابخشودنی بود... نابخشودنی اما شیرین... آنقدر شیرین که انکار شیرین بودنش ممکن نبود! بعد از چند روز دوری و گوشه نشینی، نیمه شب بود که از پیله اش بیرون زد و روی سکوی کنار نرده های چوبی بیرونی نشست... عمیق نفس کشید و به سوسوی ستاره ها در دل شب چشم دوخت... و آنقدر نشست تا ستاره ها ناپدید شدند و سحر نزدیک شد... و تمام این مدت را می اندیشید... به تصمیمی بزرگ که در عمر سراسر چالش او بزرگترین چالش پیش رو بود... دلایلش را برشمرد و به فتوای خودش نتیجه گرفت آنقدر متقن و کافی هست که تمام تبعاتش را به جان بخرد... و بعد از نماز صبح با نیت حرف زدن با مروه به خواب رفت... اگر چه میدانست اینکار ها چه حد میتواند خطرناک و غیرقابل پیش بینی باشد... همین هم او را هربار از یک قدمی به زبان آوردنش باز میداشت... و این تعلل تا جایی پیش رفت که رفیقش از او پیشی گرفت!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
‌ یه شبی در تکرار بازه زمانیِ بین ساعت ۲۳ تا ۰۰:۰۰ ، پیش خودمان گفتیم کاش بجایِ یک‌ساعت یک‌سال برمی‌گشتیم عقب .. یک‌سال ، تا دوباره بشود شما را داشت .. پاییز هم آمده .. خاصیتِ پاییز که به خودیِ خود دلتنگی هست .. حالا چه برسد به اینکه اولین پاییزِ بدونِ شما هم باشد .. آه .. مردِ خدا .. مآ دلمان تنگ است .. حواست هست .. ؟! http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷اول صبح سپردم گره ها را بہ حسین 💞نفس سینہ زن ڪرب و بلا را بہ 🌷جور عشاق ڪشیدن هنر معشوق اسٺ 💞درد دادن بہ ما و دوا را بہ ❤️ 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌•﷽• ‌ خاطراتم را ڪمۍ بالا و پایین میڪنم ، تا بہ میرسد حالم دگرگون مۍشود🍃 ‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_171 همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سرش به پوشه ای که یحیی با خود آورده بود گرم بود و یحیی دنبال بهانه ای برای باز کردن سر صحبت ذهنش را جست و جو میکرد... گوشه لبش را میجوید و خیره تماشایش میکرد... کمی که گذشت کلافه صدا بلند کرد: _تموم نشد؟! عماد غرق تفکر سر بلند کرد: چی؟! کلافه پوشه را از دستش گرفت و روی کاغذهای تلنبار شده گوشه ی اتاق گذاشت: _حالا بعدنم میتونی بخونی اینا رو... دو دقیقه اومدم ببینمتا... لبخند کجی گوشه لبهای عماد نشست: خب ببین کی جلوتو گرفته! +خب تو ام منو ببین... _ببینم که چی بشه؟! +که حرف بزنیم... _درباره؟!... یحیی با نفس عمیقی شروع کرد: _درباره خودم... خودت... شرایطمون... +چه شرایطی؟! نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت خسته و چشمان سرخش انداخت: _خدایی اینم زندگیه برا خودت درست کردی؟! برنامه ت چیه عماد تا کی میخوای این مدلی یالغوز زندگی کنی؟! نمیخوای یکی جمعت کنه؟! خیال عماد بی اجازه پر زد و به طبقه ی بالا رفت... پیش آن یکی‌! ولی خیلی زود آن را پس گرفت و سری تکان داد: _یه حکایت قدیمی هست که میگه یه دختری میخواست شوهر کنه... بند کرده بود به برادرش که تو چرا زن نمیگیری! حالا شده حکایت تو... خجالت نکش بگو... میخوای شوهر کنی؟! یحیی سرخوش از اینکه منظورش را راحت رسانده قهقهه ای زد و با صورت سرخ سر تکان داد: _بله... بااجازتون... +خب از اول همینو بگو دیگه چرا آسمون ریسمون میبافی پای منو وسط میکشی! حالا کی هست اون بخت برگشته؟! یحیی مثلا جدی شد: بخت بهش رو کرده! دختر خوبیه... میشناسیش... اخم کمرنگی ابروهای پهن عماد را بهم گره زد: _من میشناسم؟! همکاره؟! سری تکان داد: نه بابا... میگم... به نظرت سردارا دخترشونو به آدمای امنیتی میدن؟! چون کامل چم و خم کار ما رو میدونن دیدن چقد آنرمالیم دیگه! حاضر میشن دختر بدن به امثال ما؟! اخم عماد غلیظ تر شد: _دخترِ سردار؟! کدوم سردار؟! یحیی لبخندی زد: _چقد خنگی تو داداش... دختر سرداری که هم اکنون طبقه بالا تشریف دارن! سر و چشم و نفس عماد گر گرفت... حرارت از تمام وجودش زبانه کشید... دو زانو نشست و با صدایی که از خشم و بهت میلرزید گفت: _منظورت چیه؟! یحیی اخمی کرد: _دیگه چطوری منظورمو بگم که بفهمی مومن! تو واقعا امنیتی ای با این مغز جلبکی؟! یحیی با شوخی و خنده دستش می انداخت اما خبر نداشت چه آتشی در وجود عماد الو میگیرد تا جایی که مثل ببری زخمی خیز برداشت و همانطور نشسته یقه او را به دست گرفت... یحیی شوکه و خیره نگاهش میکرد و عماد به دنبال بهانه ای برای این واکنش ناخودآگاه دست و پا میزد... اگر چه میدانست هیچ کدام از این بهانه ها دلیل عصبانیتش نیست!! _تو خجالت نکشیدی اومدی اینجا کار کنی یا ناموس مردم رو دید بزنی!! از تو یکی انتظار نداشتم یحیی... یحیی با تعجب گفت: _بابا مگه خلاف شرعه تو رو خدا یواش تر میشنون عماد تو چت شده... +هیچی نگو صداتو ببر... تو خجالت نکشیدی تو نمیفهمی اون دختر مریضه اصلا... اصلا نه موقعیتش رو داره نه به ازدواج فکر میکنه نه میتونه نه میپذیره نه... به نفس نفس افتاده بود... جایی درون قلبش میسوخت... کم مانده بود اشک راه باز کند که با فریاد آخر آن را عقب راند: _برات متاسفم یحیی... متاسفم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
➕اگر کسی صدای رهبـر‌ خود را نشنود به طور یقین صدای امام‌زمانِ‌ (عج) خود را هم نمی‌شنود؛ و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِ‌نظام‌ باشد» حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی| ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌بایدپاڪ‌باشیم وسخت‌ڪارڪنیم، تازمینه‌ظھورمهیاشود مانع‌ِبزرگی‌ست...! 『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🌸|• ○ به‌ چیزے‌وابستھ‌باش؛ ڪه‌ِ بَرات‌‌بمونھ.. نه‌ این‌ دُنیا‌ ڪهِ‌ به‌ هِیچے‌ بَند نِیست..!< ○ {عج}‌♡ ..♥️ ↻🌱 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دارم امید وصلت در عین ناامیدی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• تنه‍ا آنهـایی در واپسین لحظه می‌مانند کـه طعم فقـر،گـرسنگی،ومحرومیتــ را چشیده‌انـد و جانشـان با آلـودگی دنیـا و آسودگـی عافیتــ زمین گیـر نشده استــ 🕊|• | http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
برایم خاص هستـــــی... تویی ڪه عاشقانه هایم بی قراری هایـــــم و دست نوشته هایـــــم همیشه در وصفِ مهربانـیـــت خلاصه میشـــــود... http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⃟❤️ آݩـچنان ڪز برگ گڵ عطر گلـاب آید بروݩ تاکہ نامـت میبرم از دیده اشـڪ آید بروݩ اَزدوربہ تو سلام✋🏻✨ 🌸✨ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ با سلام و احترام خدمت دوستان عزیزانی که درخواست مطالعه هر کدام از آثار تکمیل شده خانم ش
: سلام اهالی دو تا خبر خیلی خوب براتون دارم اول اینکه الحمدلله پرپرواز ۱ ویراستاری شد و مراحل چاپش شروع شده اما خبر خوش دوم اینکه به سبب درخواست های مکرر اعضا؛ تصمیم گرفتم یک بار دیگه رمانهای قدیمی رو رایگان منتشر کنم😍 پرپرواز ۲ (به همراه خلاصه جلد اول) غریب آشنا و حنانه هر سه رو در سه تا از کانالهامون مجددا رایگان تقدیمتون میکنیم و کمافی السابق اگر کسی قصد خوندن رمان کامل رو یکجا داره میتونه به صورت حق عضویتی دریافت کنه... @roshanayi رمان پرپرواز ۲💜 اینجا تقدیمتون میشه👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 رمان 🍂غریب آشنا اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 و رمان ♥️ اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb برای آخرین بار رمانها رایگان تقدیمتون میشه اگر کسی تمایل به خوندنشون داره آخرین فرصته👆🏻🦋
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_172 سرش به پوشه ای که یحیی با خود آورده بود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 یحیی بهت زده دستش را پس زد: _چی داری می گی دیوانه منظور من خانوم قاضیان نیست! منظورم رفیقش دختر سردار احمدیه!... دستان عماد از دور حلقه یقه سفید پیراهن یحیی شل شد... ناخودآگاه لبخند کم رنگی روی لب هایش نشست و مشغول مرتب کردن یقه رفیقش شد... بعد عقب نشست و دستانش را روی صورت کشید و شروع به خندیدن کرد... یحیی عصبانی توپید: _تو چته دیوونه؟! چه مرگته؟ عماد نمی دانست چه بگوید! شرمنده گفت: _ببخشید رفیق... اتفاقاً دختر خیلی خوبیه... به سلامتی ان شاالله که مشکلی نیست! اگر کاری از من برمیاد بگو... یحیی سری تکان داد: _ مثل اینکه باید یه دکتر ببرمت! عماد با لبخند سر به زیر انداخت و با خودش فکر کرد چرا اصلاً ذهنش به رفیق او نبرده بود؟! انگار مروه تمام ذهنش را به تصرف درآورده بود... و نه فقط ذهنش را... بلکه دلش را !... یحیی محتاط پرسید: _حالا گیریم منظور من خانم قاضیان باشه! تو چرا انقدر به هم ریختی؟! تصورش هم برای عماد مشکل بود پس عصبی پرخاش کرد: _بیخود!... چشمان یحیی را که گرد شده دید توجیه کرد: _بابا تو مگه شرایط این خانوم رو نمیدونی؟! خدای نکرده بگوش سردار برسه چه فکری در مورد ما میکنه؟! +خیلی خب بابا میدونم دیوونه که نیستم اصلا حرف من چیز دیگه ای بود!... عماد خوشحال از عقب نشینی یحیی سرش را به دیوار تکیه داد اما از یاد آوری بهانه ای که برای یحیی آورده بود دلش گرفت!... این بهانه درباره خودش هم صدق می کرد!! هیچکس او را بابت این انتخاب و این علاقه تشویق و حتی همراهی نمی کرد! تنها بود... خیلی تنها بود... ترجیح داد از خودش فرار کند و به رفیقش بپردازد... دوباره پرسید: _حالا از من چی میخوای میخوای باهاش حرف بزنم؟! یحیی سری تکان داد: _نمی دونم... یعنی میترسم جواب رد بشنوم! نمیدونم چیکار کنم... +مگه چته که جواب رد بدن؟! _خب به هر حال اون موقعیت خاصی داره... شغل منم‌ که یکم خاصه یکم که چه عرض کنم! گفتم اگر بشه یه جوری غیر مستقیم بفهمم نظرش چیه!... مثل کوزه گری که از کوزه شکسته آب می خورد نصیحتش کرد: _به نظر من که شجاعت داشته باش رک و راست برو جلو اینطوری احتمال موفقیتتم بیشتره... یحیی دستی به موهایش کشید و به سقف خیره شد: _پس فعلاً زوده... یکم زمان احتیاج دارم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
. اونجا که حَضرتِ آقا فَرمودند: مَن شب و روز به شَهید سُلیمانی فِکر میکُنم..:) . . http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
من‌ز‌خود‌هیچ‌ندارم‌ڪہ‌بدان‌فخرڪنم هرچہ‌دآرم‌همہ‌ازنوڪرۍخانہ‌توست جز‌درِخانہ‌تو‌هیچ‌ڪجا‌‌خیرۍنیست(:" هرچہ‌خیراست‌حسین‌جان‌بہ‌درِخانہ‌توست 🍃 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | امتحان عقل 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺ ◾️رخٺ سیاه داغ پدر ڪرده اے تنٺ قربان ریشہ هاے نخ شال گردنٺ ◾️آماده مےكنے ڪفن و تربٺ و لحد مرد سیاهپوش؛ خدا صبرتان دهد 💔 🥀 🏴 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💙 امام رضا... قربون کبوترات🌱 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
ربیع نمی آید مگر زمانی که تو بیایی...🌱 آغاز امامت امام زمان(عج) مبارک❤️🦋 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_173 یحیی بهت زده دستش را پس زد: _چی داری م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 گوشی را روی گوشش جابه جا کرد و مصمم گفت: _ فقط یادت نره حتما همین هفته باید به مامانت ماجرای بارداری تو بگی داره دیر میشه... حره از پشت تلفن دست تکان میداد که تمامش کن تا دیر نشده... ناچار سخن کوتاه کرد: _فرزانه جان من دیگه باید برم... خیلی مواظب خودت باش به خورد و خوراکت هم برس... به میثم سلام برسون... میگم معصومه بهت سر بزنه... فعلا خداحافظت... از جا بلند شد و رو به حره غر زد: _حالا انگار دو دقیقه اینور اونور چه فرقی میکنه! +فرقش اینه که سفره افطار معطله منم دارم از گرسنگی هلاک میشم... نمیدونم تو چرا تا پات میرسه لب دریا یاد زنگ زدن به این و اون میفتی! مگه نمیگی میام که دریا رو ببینم؟! _هروقت از دیدن دریا خسته میشم دنبال وابستگیام میگردم... میترسم غرقم کنه.... +چی دریا؟ _نه... فکر و خیال... .. شب های ماه مبارک با آن حال و هوای زیبا و سحرهای اسرار آمیز که آسمان نزدیک میشد و دعا مستجاب، رسیده بود و چتر امنش را بر سر عماد و مروه گسترانده بود... عماد در دعای سحرش صبر و خیر طلب میکرد و مروه، شفا و آرامش... عماد جرئت و بختِ یار طلب میکرد و مروه فراموشی و رهایی... هرچه میگذشت مطمئن تر میشد که این رازی نیست که تا ابد بتواند در گنجه ی دل نگاه دارد و باید هرچه زودتر آن را بیرون بریزد... اما نه برای مروه... به کمک احتیاج داشت... یحیی که تلفن را جواب داد بی معطلی گفت: _سلام... امشب افطار منتظرتم... +آخه امشب قراره... _هرکاری داری بسپر به سعید... منتظرتم... منتظر عکس العمل یحیی نشد و تلفن را قطع کرد... دلش یک همراز میخواست... یکـسنگ صبور که لااقل آرزوس محالش را بشنود... اگرچه کاری از او برنیاید... پای سفره یحیی غذا میخورد و عماد تماشایش میکرد... میلی به خوردن نداشت... کمی که گذشت یحیی با چشمهای گرد شده پرسید: _گرسنه ت نیست؟ +نه به اندازه تو! اگر خوردنت تموم شد کارت دارم! _خب کارت رو بگو چکار به خوردن من داری... این روزای آخری بدجور روزه زور شده... امروز که برده بودتم... خیلی دوییدیم امروز... عوضش به جاهایی خوبی رسیدیم... گزارشش رو فرستادم رو سیستمت چک کن... و لقمه بعدی را به دهان گذاشت... عماد به تاسف سری تکان داد: _جون به جونت کنن دله ای! بابا بهت میگم کارم مهمه... یحیی دست از غذا کشید: _به پرونده مربوطه؟ کلافه سر تکام داد: نه بابا... برایش حرف زدن از این موضوع خیلی سخت بود... اما ناچار بود... آهسته گفت: به خودم مربوطه! _خب بگو ببینم چی شده باید به زور ازت حرف بکشم؟ تو که همیشه چکشی خبر میدادی! پوفی کشید و سرش را رو به طاق سقف گرفت: _این از اون خبراییه که نمیشه چکشی گفت! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗