eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_74♥️ چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم.... همانطور که
♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم: _سلام... یه لحظه میشه حرف بزنیم؟ دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم... میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد... باز هم حرف او شد... پیدایمان کرد! ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم... رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم: _سلام... شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟ لبخندی زد: _اومدم اینورا یه قدمی بزنم... این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود... چشمهایم را با عصبانیت بستم... بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید... آهسته گفتم: _چادر... _بله چادرتون... اصلا... نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه... انگار میفهمم کجایی میام همونجا... خجالت زده لبم را به دندان گرفتم... _کارتون چی بود؟ _کارم؟ آها... میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟ _یعنی چی‌؟ _من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است... میخوام جواب واقعیت رو بگی... چون میدونم که تو هم به من.... نگذتشتم ادامه دهد: _اصلا هم اینطور نیست... چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟ پیروزمندانه لبخند زد: _از نگات میفهمم... دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد: _اعتماد به نفستون خیلی بالاست... لبخندش عمیقتر شد: _چرا نباشه... راست هم میگفت... چیزی کم نداشت... فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود... زبان چرخاندم: _عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن... پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم... چون شما به خدا اعتقادی ندارید! https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_82♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر
♥️ زنگ آخر خورد و با مطهره راه افتادیم سمت خانه... این اولین باری بود که تمام مسیر را در سکوت طی میکردیم... نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه او... فقط میرفتیم... اینبار صدای او از پشت سر حرفی را قطع نکرد بلکه سکوتی را شکست... مطهره نایستاد... فقط زیر لب گفت: _زود بیا منتظرم... و با قدم های کند فاصله گرفت... دیدنش یک درد بود و ندیدنش درد دیگر... برگشتم طرفش: _برای خداحافظی اومدید آقای پیگیر؟ تمام تلخی و کنایه را در کلامم ریختم... دلم شکسته بود از کسی که قول داده بود دست از سرم برندارد و حالا برای رفتن آماده میشد! چشمهایش خسته و سرخ بود... کمی بلند گفت: _الان این تویی که باید طلبکار باشی؟ این منم که باید جواب پس بدم؟ فک کردی من خوشحالم؟ من مجبورم من یه کارمندم هر وقت کارم تموم بشه باید برم... این تویی که نمیزاری من بیام با خانوادت صحبت کنم... چون برات مهم اینه که من چه دینی دارم... تو داری یه احساس رو لگد میکنی بخاطر دینت... این خودخواهیه... _لطفا سر من داد نزنید... من خودخواه نیستم ولی خدا برام از همه چیز توی زندگی مهمتره فقط همین... راه افتادم... سخت بود...خیلی سخت...ولی لازم بود... دوید و جلویم ایستاد: _من نمیفهمم یعنی هیچ راهی برای ازدواج من با تو وجود نداره؟ _تا وقتی شما نخوای نه... _من نخوام؟ معلومه چی میگی؟ _بله... من گفتم فقط با یک مسلمان ازدواج میکنم... ولی شما هیچ وقت تلاشی برای برآورده کردن شرط من نکردید... پس این شمایید که خودخواهید و عشقی که ازش حرف میزنید ارزش یه تحقیق رو هم براتون نداشته... یاسین گفت هر چی منبع به شما معرفی کرده نخوندید هیچ علاقه ای هم به بحث نداشتید... پس یعنی شما نخواستید نه من... _من نمیتونم در قید و بند دین دربیام.... ولی تو هر کاری بخوای برات انجام میدم... _من همینو میخواستم که شما انجام ندادی... _من حاضر نیستم مسلمون بشم... ولی هر چیز دیگه ای بخوای... حرفش را قطع کردم... با بغض: _چیز دیگه ای ازتون نمیخوام... برید راحتم بزارید برگردید کشورتون... دیگه نمیخوام ببینمتون خواهش میکنم دیگه اینجا نیاید اینطوری راحتتر... برید لطفا... رسیدم به مطهره که دم در خانه رسیده بود... اشکهایم جاری شده بود... چادرم را کشید و مرا چرخاند سمت خودش... ترسیدم و هینی کشیدم... بلند گفت: _من نمیتونم چرا نمیفهمی... نمیتونم به همین راحتی برم... دیگه به حرفت گوش نمیدم... کاری میکنم که نتونی لجبازیتو ادامه بدی!... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 این رمان خانوم الف پارسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻 عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌دیکتاتوری رسانه‌ها 👈🏼 چرا افراد بی‌صلاحیت در انتخابات‌ها رأی می‌آورند؟ ➕ راه رهایی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
♥️ راه افتادم سمت آشپزخانه که برق جلد کتابی باعث شد چند قدمی برگردم...یک کتاب کوچک با جلد طلایی و بنفش خوشرنگ که کمی کهنه به نظر میرسید اما تمیز بود... جلو رفتم و از روی میز برش داشتم...حافظ بود...ولی مال ما نبود...پس این از کجا آمده؟ بازش کردم...صفحه ای باز شد که پر از یاس خشک بود... کتاب را به صورتم نزدیک کردم و دم عمیقی گرفتم...چه بوی خوشی داشت...یک تکه کاغذ تا شده میان برگه بود... روی کاغذ با همان خط آشنای قدیمی نوشته شده بود: _یاس من...من ناخواسته کاری کردم که هم تو رو رنجوندم و هم برای همیشه از دستت دادم... حالا فقط نفس کشیدن عطرِ این یاسهای پژمرده آرومم میکنه...و دلتنگی هام رو کم...هرچند تمام شدنی نیست... نفسم از شدت هیجان بند آمده بود... صدای مامان باعث شد مثل دزدی که وقت دزدی مچش را گرفته اند خیره نگاهش کنم: _کجایی تو یاس چرا یه ساعته صدات میکنم جواب نمیدی؟... نگاهش روی کتاب توی دستم ثابت ماند: _اون چیه دستت؟!...إ...اینکه کتاب هادیه... 🤦‍♀ https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_واقعی♥️ راه افتادم سمت آشپزخانه که برق جلد کتابی باعث شد چند قدمی برگردم...یک کتاب کوچک با جل
📣این رمان خانوم الف پارسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻 عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌
📱 ○•🦋•○ می‌رسد روزی بھ پایان نوبت هجران او🍂 ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
♥️ ...باران‌کہ‌هیچ باتو‌مرگ‌هم‌عاشقانہ‌ست!.. °༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃♥️ 🍃🌸صحن ایوان نجف عرش خداوند جلی‌ست 🌸🍃سند کل جنان در ید زهرا و ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
▒ ‏قَالَ لَا تَخافا اِنَّني مَعَكُما اَسمَعُ وَاَرَىٰ ...▒ فرمود: نترسید..! که من با شما هستم، [همه چیز را] می‌شنوم و می‌بینم! طه |۴۶ 🍂 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
🚨پارتای تاریکخانه نرسیدن ان شاالله فردا جبرانی تقدیمتون میشه🙏 نویسنده فکری برای نظم گرفتن زمان پارتگذاری دارن که به زودی اعلام میشه♥️ ضمنا رمان غریب آشنای خانوم الف پارسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان و منظم اینجا ارسال میشه😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌
📱○•°○•° ولادت مبارک♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_216 حسنا همانطور با جدیت مشغول دلداری دادن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍️بہ قلمِ 🍃 روشنایی حتی از پشت پلک های بسته هم چشم هایم را میزد... به زحمت و بعد از چندین تلاش نا موفق بالاخره بازشان کردم و مردمکهایم را با چیزی که از آن میگریختند رو به رو کردم... روشنایی مطلقی که پس ازچند لحظه تصاویری درونش شکل میگرفت و واضح و واضح تر میشد تا آنجا که همه چیز قابل شناسایی شد... تصویر چهره مضطرب رفیقی که دیگر هرگز او را از خاطر نخواهم برد اولین واکنش به این بیداری بود... حره_بیدار شدی عزیزم؟ گرسنه ت نیست؟ بی توجه به سوالش با صدایی که چندان مفهوم نبود پرسیدم: _چقدر خوابیدم؟ اونا... اون... با لبخند دست روی شانه ام گذاشت و از نشستن ممانعت کرد: _خب خدا روشکر که هم زبونت سالمه هم حافظه ت... من برم به دکترت بگم بیاد ببیندت... نگران اونا هم نباش همه شون دستگیر شدن... دلم میخواست یک سوال دیگر هم بپرسم اما نه حره مجال داد و نه من پرسیدنش را آنطور که باید بلد بودم... او که رفت دوباره تصاویر آن روز سخت تمام ذوایای ذهنم را احاطه کرد... نمیخواستم باز دچار رعشه شوم پس چشم بر هم نهادم تا به چیز بهتری فکر کنم اما... تصویری که در ذهنم نشست تشویشم را دوچندان کرد... تصویر قامت او اگر چه برایم عجیب ترین و درعین حال قیمتی ترین تجسم بود اما نگرانی از دیدن و شنیدن هر آنچه بر من گذشت نمیگذاشت با تصورش آرامش پیدا کنم... همراه حره حسنا و خانم نسبتا میانسالی وارد اتاق شدند و او بلافاصله مشغول معاینه و پرسیدن سوالاتی از من شد... دلم میخواست هر چه زودتر برود تا همه سوالهایم را از حره بپرسم به همین دلیل نهایت همکاری را به عمل آوردم... خانم دکتر پس از اتمام کارش سفارشاتی کرد و همراه حسنا که برای بدرقه اش میرفت از در خارج شد... با همان صدای گرفته بعد از چند سرفه کوتاه سوال اولم را دوباره پرسیدم: _چند وقته بیهوشم؟ اصلا نمیفهمم چرا بیهوش شدم! +تقریبا 24 ساعت... بهت یهوشی تزریق کرده بود... وحشت زده از فکری که به ذهنم رسید کلمات را نامرتب کنار هم چیدم: _خب من بیهوش شدم بعدش.. .یعنی بعد بیهوشی چی شد ن... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍️بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_217 روشنایی حتی از پشت پلک های بسته هم چشم
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 +نه نه نگران نباش همون لحظه مامورا اومدن همه شونو دستگیر کردن... _راستشو میگی مگه نه؟ کمی جلو کشید و دستم را در دست گرفت: _معلومه دیوونه... بجون حامد راست میگم... نفس راحتی کشیدم و کمی سکوت کردم... بعد کمی جمله ام را جویدم و بعد اینطور پرسیدم: _حسنا چرا هنوز اینجاست... مگه کار تیمشون تموم نشده؟ +چرا ولی تا بهبود حالت حسنا اینجا میمونه... بعدش برمیگردیم تهران... حدس اینکه او دیگر اینجا نبود کار سختی نبود... لب برچیدم و به دیوار کاهگلی اتاق تکیه دادم: _ولی من دلم نمیخواد برگردم تهران... مگه از این به بعدش با خودم نیست؟ دلم میخواد اینجا بمونم... +آخه خانواده ت منتظرتن تو که ... _حره من به این زودی نمیتونم به زندگی قبلیم برگردم... شاید اصلا چند سال بخوام اینجا زندگی کنم... اونقدری هم دور نیست هر کی بخواد میتونه بیاد بهم سر بزنه... تحمل آدما رو ندارم با اینکه دوستشون دارم... حتی خانواده خودم... مطمئنم حاج بابا و بقیه هم درک میکنن و مخالفتی ندارن... از لبخندی که بی اراده کنج لبهایم نشست زهرمار فواره میزد: _من الان دیگه یه زن مطلقه ام نه یه دختر خونه... دلیلی نداره برگردم خونه پدرم و بشم آینه دق اونا... برای خودمم راحتره که زندگی مستقلی داشته باشم... حالا فعلا یه مدت اینجا پیش خاله میمونم.. خونه اش براش بزرگه یه همخونه از تنهایی درش میاره... شاید بعدا برای برگشتن به تهران تصمیم گرفتم... شایدم نه... باید دید چی پیش میاد! از تو هم توقع ندارم بیشتر از این خودتو به زحمت بندازی باید زودتر برگردی تهران... هر وقت حسنا رفت تو هم باهاش برو... همان لبخند تلخ به لبهای حره هم سرایت کرد... نگاهش به این معنا بود که هم از اینکه تکلیفم را با خودم روشن کرده ام و دیگر در بهت دست و پا نمیزنم خوشحال است و هم از آینده تاریک و وهم انگیزم نگران و دلمرده... اما تنها حرفی که به زبان آورد این بود: _من دلم میخواد جایی باشم که تو هستی... اینطوری خودم راضی ترم... مگر اینکه مزاحم باشم... اخم در هم کشیدم: _این چه حرفیه! آخه خانواده ت چی میگن تا کی بخاوی پیش من بمونی... با لودگی خندید: +تو هیچ خونه ای جای یه دختر 24 ساله خالی نمیمونه فکر کنن شوهر کردم بهشون سر میزنم خب! خیال کنن داشجوی شمالم... چه فرقی میکنه... لبخندی زدم: _خوبه خودتم میدونی وقت شوهرته! +حالا که فعلا خبری نیست هر وقت شد چشم میرم! لبخند عمیقتر شد: مطمئنی؟ خودش را به نفهمیدن زد: +آره بابا خیالت راحت... پیش از آنکه مجال زیر زبان کشی دست دهد حسنا برگشت با یک لیوان آب و چند عدد قرص رنگارنگ... باز همنشینی من و این قرص های رنگی و ریز و درشت که ارمغانی جز سستی و بی حوصلگی نداشت شروع شد! پ.ن: این دو پارت جبرانی دیشب دوپارت هم شب تقدیمتون میشه♥️ 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 افسرده میشوی اگر ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | رنج عاشقی 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
Panahian-Clip-MerabanTarAzMadar.mp3
783K
🔴 اکثر کسانی که به دوزخ می‌روند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است! 👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_218 +نه نه نگران نباش همون لحظه مامورا ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چشمهایم باز شد و نفس عمیقی کشیدم... شروع یک روز تکراری دیگر... انگار گرد یکنواختی بر دنیای من و تمام متعلقاتش پاشیده باشند... هیچ چیزی که ارزش چشم باز کردن داشته باشد انتظارم را نمیکشید... اگرچه به حره گفته بودم همراه حسنا برود ولی خوشحال بودم به حرفم گوش نکرده... اگر او هم رفته بود قطعا دیوانه میشدم... حال غریب و غیر قابل درکی داشتم... نه حوصله تنهایی داشتم و نه حوصله آدمها... ولی حره فرق داشت... او محرم راز و سنگ صبورم بود... از دردها و رنج ها و حسرت هایم با او میگفتم و آرام میشدم... از همه شان بجز یکی... یکی که به تازگی به دردهایم اضافه شده بود... حس دلتنگی برای کسی که نمیخواستمش! و این تضاد کمر احساسم را شکسته بود... عماد عضدی... جوان جدی و محجوب و البته جذابی که تا دوماه قبل گمان میکردم از او میترسم و حالا دلیل تریم را میفهمیدم... من او را میخواستم و تمام وجودم او را طلب میکرد... اما از پشت شیشه! در قاب... نشسته در فاصله ای دور... و این محالی بود که شب و روزم را بیش از پیش یکنواخت و کسالت بار کرده بود... دلم میخواست باشد و نباشد... حضورش را حس کنم... هر روز چند قدم دورتر مرا تا ساحل همراهی کند... مراقبم باشد... گاهی هم صدایش را بشنوم و از دور تماشایش کنم... ولی حرفی با او نزنم! او هم به من نزدیک نشود... فقط محبتش را میخواستم... نه خودش را... اگر چه خودش هم چیزی برای خواستن و طلب کردن کم نداشت... کم و کسری مال من بود... نقصان و ضعف از من بود... و این مرض لاعلاج ذره ذره وجودم را میخورد... خسته بودم از تکرار... دلم میخواست امروز کار جدیدی کنم... رو به حره هنوز در رختخوابش افتاده بود گفتم: _میای امروز بریم رشت خرید؟! با لبخند متعجبی صورتم را جست: +نه بابا انقلاب کردی! چی بخریم حالا؟! و باز سکوت صدایم شد... ابن روزها هر سوالی مرا به فکر فرو میبرد... از خودم پرسیدم چه چیزی بخرم؟ آن که میتواند این جای خالی را پر کند دقیقا چیست؟ آیا در هیچ بازاری به فروش میرسد؟ قیمتش؟!... قیمتش چند است؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با تکان دست حره به خود آمدم: _کجایی باز غرق شدی! ولش کن حتما که نباید چیز خاصی بخوایم... از وقتی این بندگان خدا رفتن برا خونه هیچ خریدی نکردیم قبل اینکه خاله خودش به این همسایه موتوریش پول بده برا خرید بریم یکم خرت و پرت بگیریم یکمم لباس... و من باز به فکر فرو رفتم... لباس... چطور لباسی؟ چه شکل و رنگی داشته باشد؟! زیبایی هایش برای چه باشد؟ برای که باشد؟! چه فرقی ست بین این لباس و آن لباس که ما اینطور حریص چندین دست تهیه میکنیم؟! انگار تمام تعلقات طبیعی مادی در نظرم رنگ باخته بود... هیچ چیزِ این دنیا حالم را خوب نمیکرد... بی حوصله گفتم: _ولش کن حوصله رشت ندارم شلوغه... امروز یه پولی بده به این آقا یونس یکم خرید کنه... حره که دیگر به تغیرات بی هوای من عادت داشت تنها سر تکان داد و من با خواهش در چشم هایش خیره شدم: _ما بجاش بریم امام زاده؟! +باشه بریم حالا چرا اونجوری نگام میکنی! بی هدف نگاهم را گرفتم و دنبال چیزی برای نگاه کردن دور اتاق گشتم... چه چیزی ارزش تماشا داشت؟! آن که با چندبار دیدن از رونق و تازگی نمی افتاد چه بود؟! یا که بود؟! حره ناامید از اوضاع پریشانم رخت خواب تا شده اش را گوشه اتاق چید و از در خارج شد: _زودتر بیا صبحونتو بخور... من هم ترجیح میدادم زودتر از این کرختی خارج شوم و با قول خاله کمی خودم را سرگرم کنم... دیشب میان گپ و گفت شب نشینی هایمان قول داده بود ماجرای زندگی عجیب مادربزرگم که خودش در وقت حیات هیچ وقت میلی به تعریف کردنش نداشت را برایمان تعریف کند... بهانه خوبی برای خلاصی از یکنواختی بود... ولو برای ساعتی کوتاه! کاش درمانی رائمی برای ابن درد بی درمان پیدا میکردم... یکنواختی... دو تا یکی پله ها را طی کردم و متل همیشه نگاهم کمی روی درب بسته اتاق کنار آشپزخانه مکث کرد... کاش ترس از رسوایی تبود و سرکی به داخلش میکشیدم... بلکه لااقل اندک عطر جا مانده ای نصیب مشام مجنونم میشد! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗