فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روایت یک عکس ویژه از حاج قاسم!
➖تا حالا بهش دقت کرده بودید؟
۲ روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
⭕️ طوفان توییتری بینالمللی به مناسبت نخستین سالگرد شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی
امشب فراموشتون نشه👆🏻
یک قدم کوچک #برای_سرباز♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #40 *** با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی س
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#41
بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده میشد
توقع این حال خوش رو از من نداشتن
صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛
قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم:
کتایون...
_جانم
_ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟
_چطور؟
_من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی
ژانت با اخم گفت: بچه ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم
هر دو به سفر تون برسید با خیال راحت
_ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی
_ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید
کتایون کنجکاو پرسید:
حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟
با اشتیاق پنهانی گفتم: نه کاری نیست
می خوام برم اربعین
هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد:
تو که گفتی نمیشه!
_خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم
چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد!
اخمی به صورت غرق ذوقم کرد:
واقعا که!
حالا کی میری کی برمیگردی؟
_احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش
برگشت هم میشه بعد اربعین
یعنی بعد از 20 اکتبر...
_ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده
ژانت دوید میون کلاممون:
کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم
کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه!
ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من
با حالت غریبی که فقط من درکش می کردم:
حالا واقعاً داری میری؟
دلم هری ریخت
چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟!
وارفته پرسیدم:
آره چطور؟
سکوت کرد
پرسیدم:
ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟
:
_معلومه...
من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری!
من که فعلاً بیکارم
ولی... پولشو ندارم
حتی پول بلیت رفتش رو!
تیله های عسلیش توی چشم می لرزید و قلب من رو زیر و رو می کرد
خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟
خجالتزده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم!
هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم!
توی دلم گفتم "یا حسین...
منو شرمنده رفیق تازه مسلمانم نکن!"
تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم:
_ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود!
واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو به جای من بری
فوری از پشت میز بلند شد:
من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم!
_ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که...
با بغض حرفم رو قطع کرد:
اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره!
التماسِ... التماس دعا
قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد
بدتر از این نمیشد!
خدایا چه کار کنم؟
یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟
از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش!
با چه رویی؟
تازه بلیط برگشت هم هست!
با سردرد سرم رو به دست های روی میز خوابیده م تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم
اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت
من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم!
یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمی رفتم!
قطعا همین کار رو می کردم ولی چطوری؟
یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟!
دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد
ذهنم پر از سر و صدا بود
راههای مختلف رو میرفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه میداد
اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد
کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید
با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد
چقدر گریه کرده بود!
یعنی مسببش من بودم؟!
ترجیح دادم بعد از نماز حرف بزنیم
بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم
سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد
نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم:
بشین ببینم
من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم
ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم
ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم
با بغض گفت:
این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟!
اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟
حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی!
میان اشک لبخند زد:
دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر!
طاقت دیدن این حالش رو نداشتم:
محاله بدون تو برم بچه مسلمون!
با حسرت گفت:
_اذیت نکن ضحی
پول زیادیه نمیشه کاریش کرد
به قول تو زیارت یه قسمته
شاید این سفر قسمت من نیست!
صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد:
بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما!
چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد:
_درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع
ولی طاقت این حالش رو هم ندارم!
اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم
ژانت ناباور لب زد:
پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم!
اونم حالا که بیکار شدم
_مهم نیست
مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا!
مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم!
ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت:
وای کتی
عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی
با لبخند از خودش جداش کرد:
خیلی خب حالا خفم کردی!
رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد:
چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی!
من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟
_آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟
بهترین فرصته برم ایران
اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران
کاغذی روی میز گذاشت:
اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا
بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد
نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد
"گرهها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر میرسن
اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه"
رو به ژانت با لبخند گفتم:
انگار این سفر قسمت تو هم هست
دیدی چه زود جواب داد؟
با بغض سر تکون داد: دیدمش...
*
از اتاق بیرون زدم
با ذوق فراوان:
بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم
کتایون_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟
_ آره
_ کی؟
_ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف
_ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟
_ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه
_خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟
_ تو فرودگاه بخواب!
یا تو کوچه های نجف!!
هرجا رفتیم تو رم می بریم دیگه!
...
ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت:
من که حاضرم
ضحی هم انگار حاضره
تو چی کتی همه چی برداشتی؟
پوفی کشید:
بله
همه چی!...
کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار
همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم می زد:
ببین
من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم
_ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟
_ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم
شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: بیا لباس چی میپوشی؟
شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد:
خوبه؟
_ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم
...
کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم
توی جمعیت نگاه چرخوندم
مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن
یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه!
کتایون از پشت سر صدا بلند کرد:
چی میخوای؟
چرخیدم سمتش:
میخوام یه چیزی از توی کوله ام بردارم
نگاهم به ژانت که روی صندلی کنار پنجره خوابش برده بود افتاد و اشاره کردم گردنش رو صاف کنه
نشستم و چون به لطف خلوتی پرواز صندلی کنارم خالی بود با خیال راحت کوله روی صندلی گذاشتم و چادرم رو از توش برداشتم
سرم رو نزدیک بردم و بوی نا و کهنگیش رو به جون خریدم
قطره اشکی بی اختیار روی سیاهی زلفش افتاد
با بغض زمزمه کردم:
چند وقته سرت نکردم؟
یکم من با تو قهر کردم و یکم تو با من!
تای چادر رو مقابل صورتم باز کردم و از جا بلند شدم
همین که روی سرم انداختمش کتایون پرسید:
تو ایران همیشه چادر سر می کنی؟
یعنی چادری هستی؟
اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره
قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد:
لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است...
*
اشارهای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم:
بخور دیگه چته؟
_چیزیم نیست!
گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت
اشارهای به شالش کرد
اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره
سر تکون داد:
نمیخواد بذار باشه عادت کنم
ژانت دستی به گوشهای چادرم کشید:
وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانمها از این لباس ها تن می کنن من دلم نمی خواست متمایز باشم!
_ حواسم نبود
بعدم اگر هم میگفتم که تو نمی تونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد
الانم که دیر نشده اگر می خوای چادر سر کنی یکی میخریم بذار برسیم نجف
_خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه!
._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری
لبهاش رو پایین داد:
دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن
ببین
این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست
پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر!
لبخندی زدم:
این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم!
کتایون کلافه گفت:
واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار دارا بخر براش همینجا
آهسته تر رو به ژانت گفت:
حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن
دست کرد توی کیفش:
اینم واسه چادرت
اینجا مغازهها دلار قبول میکنن
ژانت با ذوق گفت:
ممنون
پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما!
...
جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟
گفتم:
خوبه ولی اگر برای پیادهروی میخوای لبنانی راحتتره
دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه
جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد:
چطوره؟
نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم:
خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما!
...
همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید:
میشه دقیق تر بهم بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟
_دختر عموم رضوان رو که میشناسی
به اصافه داداشم رضا
و احسان و سبحان داداشای رضوان
و خانم سبحان حنانه
و برادر خانم سبحان حسین آقا!
_آها
پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه
راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه!
لبخند پهنی زدم:
خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه!
آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره!
چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم:
این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست
باز قیافه اش گردتر شد
گفتم: بابا رضوان
با لبخند گفت: آهان
جدی؟
_آره
شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد:
خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟!
_چه بدونم دیوونه شده!
سر لج افتاده با من
میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم!
_وا چه ربطی داره؟
_بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه
حالا بذار ببینمش دارم براش!
کتایون لبخند خبیثی زد:
پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب!
سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت!
یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟!
...
قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد
از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد
از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید
از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست
هوا هوای خوش وصال بود
هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم...
نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم:
بچه ها سوار شید
رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم
نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد
نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود
و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید
و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن
ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود
مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم...
منتظر رسیدن...
تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید
بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست...
قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود
از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال
از چطور مواجه شدن باهاشون
و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم!
آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم
راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت
برگشتم سمت بچه ها:
بیاید بردارید دیگه
منتظر چی هستید؟
کتایون اشاره ای به صورتم کرد:
بابا تو دیگه کی هستی
نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی!
دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم:
بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن!
جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت:
من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم
مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که...
چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه
بیا دیگه ژانت...
ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت:
منم یکم خجالت میکشم!
_آدم ندیدید تا حالا؟!
اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟!
نگران نباشید حواسم بهتون هست
تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید
کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم
بقیه هم پشت سر
پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم
باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت
توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم
دستهام میلرزید
به سختی شمارش رو گرفتم
کمی طول کشید تا جواب داد:
سلام
آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی!
دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم:
سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم
تو کجایی؟
_من حرمم
رسیدید؟!
نفس عمیقی کشیدم:
آره
الان لابی هتلیم!
حرارت به صداش دوید:
ما الان برمیگردیم
خانوما هتلن
بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا
_ممنون
پس فعلا
_میبینمت
تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم
کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟
ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید
چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم
اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم
فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید
اون هم مثل من
عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه
طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود!
ولی مهم نبود...
هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم
از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم
مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت:
اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟!
رضوان بین گریه خندید و رهام کرد:
بیا ارزونی خودت
تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد!
حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم:
سلام عزیزم...
فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت:
آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه
دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!
نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد
خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم:
ببخشید بچه ها
رضوان، حنانه جان؛
ایشون ژانته ایشونم کتایون
دوستام...
رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد:
سلام
خیلی خوش اومدید
ببخشید که معطل شدید
بریم بالا
و به آسانسور اشاره کرد
همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد
آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد
خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم
کتایون بالاخره به حرف اومد:
بببخشید که باعث زحمت شدیم
رضوان فوری جوابش رو داد:
نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید
خوشحالمون کردید
ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون
اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن
ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود
همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:
بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه
رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد:
وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست
ممکنه نفهمم چی میگید!
رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت:
من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!
حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت:
هیچی زن داداش!
تا تو هستی من غمی ندارم!
رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد!
از ترس خشمش جدی گفتم:
از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت
رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت:
دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟!
ژانت با خجالت گفت:
من که چیزی نگفتم راحت باشید!
رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید:
ماشاالله چه نازی!
راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام
خیلی خوش اومدی!
بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: ممنونم
رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد:
خب
چه میکنی بی وفا
بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟!
اخمی کردم: به نظر خودت چی؟
_پس مرض داری که خون ما و خودتو توشیشه کردی؟!
سالی یه بارم نمیشد سر زد؟!
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
_تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی!
وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه!
_باید جای من باشی تا بفهمی!
_بابا دیگه که گذشت
هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری
دیگه تمومش کن لوس بازی رو!
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه... به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد:
سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکَنم!
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
آنها نمیدانند که دستش حکایتی دارد از
رَحِمَ اللهُ عَمِیَ العَباس...
#درآستانهسالگرد♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
📱 #استوری
🌺 باز آ و دلِ تنگ مرا مونس جان باش
🔆 اللهم عجل لولیک الفرج
🌸 #عاشقانه_مهدوی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #41 بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده میشد توقع این حال خوش ر
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#42
برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم
ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم
از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟!
به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد:
خوب بود
جای شما خالی
سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد
خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید
کتایون چشم گرد کرد:
سردار کیه؟!
من جواب دادم:
منظورش سردار سلیمانیه
ژانت فوری گفت:
چه اسم آشنایی
کیه؟!
_فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه
_یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟
_همینطوره
به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان
الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن
با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود!
و به نظر من این یه شبه معجزه ست...
که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه
خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد
کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کالسیک انجام نمیده
توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت
توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد
حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن!
و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن
این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی
_خدای من چه آدم جالبی!
چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه
اش نیست؟!
_خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره
بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه
هم ایشون هم همه مجاهدین
تکلیفی برای اینجا بودن ندارن
هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست...
_چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن...
چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن...
آهی کشید و اینطور ادامه داد:
_چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره!
دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه
کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم!
اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟
_جنرال سلیمانی!
حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته
حتی انتقام پدر و مادر من رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد:
از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامرا که اصلا...
من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از
رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت: پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: کی رسیدید نجف؟!
_دیشب
امروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد: بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آها
چرا؟!
_قانونشه دیگه
راستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شما چی شد که اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:
کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش رو ببینه
پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران
با هم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران
رضوان سری تکون داد: آها
پس که اینطور
خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
***
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!
چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد: چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟
منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون
برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم
رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود
نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخواید برید داخل
تا اذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم
خوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این موند
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!
لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
...
وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه
با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود
اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم!
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد:
یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟
نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم:
میبینی که شلوغه عزیزم
برای تو که تجربه اولته ممکن نیست
_چرا نباشه
یکمی فشاره دیگه فقط
من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن
رضوان با لبخند گفت: ضریح
آروم ازش پرسیدم: تو تونستی زیارت کنی؟!
_آره من دیشب رفتم
ولی امشب انگار شلوغتره
کتایون که تا اون لحظه ساکت بود رو به ژانت گفت:
رفتن اون جلو با نگاه کردن از این فاصله چه فرقی داره؟
_فرقش توی حس نزدیکیه
دلم میخواست نزدیکتر برم
فوری گفتم: خب حالا که مقدور نیست
اشکالی نداره
همین هم زیارته ژانت
من خودم بعد از ده سال اومدم!
ولی خب معلومه که نمیشه از این نزدیکتر شد
_آخه چرا؟
کتایون کلافه گفت:
خطرناکه یه لحظه نگاه کن ببین چه خبره
_یعنی تومیگی من با ۱۷۰ قد اونجا خفه میشم؟
بیشتر خانومایی که اون جلوئن قدشون از من کوتاه تره
میبینی که اونا هم حتی مشکلی ندارن
رضوان فوری گفت: آخه تو اولین بارته گلم اذیت میشی
_اذیت نمیشم مطمئنم که میتونم آروم میرم جلو
رضوان نگاهی به من کرد و ناچار گفت: پس ضحی من که زیارت کردم با کتایون میریم توی شبستان اونجایی که آینه کاری سقف تموم میشه میشینیم تا شما بیاید
و بعد به طرفة العینی میان جمعیت گم شدند
پشت سر ژانت قرار گرفتم و بازوهاش رو گرفتم تا ازم جدا نشه و آهسته رو به جلو حرکت کردیم
راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم
چند دقیقه بعد مقابل ضریح قرار گرفتیم
ژانت نگاهی داخل ضریح انداخت و با ذوق پرسید:
یعنی واقعا امام علی اینجا دفن شده و الان اینجاست؟
و من تونستم بیام پیشش؟
لبخندی زدم و قبل از اینکه جوابی بدم با موج جمعیت از کنار ضریح به درب خروجی رانده شدیم
برگشتم و نگاه کوتاه و حسرت باری که نشان دلتنگی بود انداختم و با ژانت به دنبال آدرسی که رضوان داد به شبستان رفتیم
پیداشون کردیم
همونجایی که رضوان گفته بود نشسته بودن و نمیدونم از چه موضوعی حرف میزدن که با رسیدن ما متوقفش کردن
بجاش رضوان پرسید: تونستید زیارت کنید؟
ژانت جواب داد:
آره ولی خیلی کوتاه
چه اتفاق عجیبیه زیارت
شبیه هیچ اتفاق دیگه ای توی دنیا نیست!
بعد راحت نشست و گفت:
خیلی آرومم اینجا اصلا انگار هیچ فکری توی سرم نیست
رضوان توضیح داد:
میدونی ژانت جان حرم اهل بیت هر کدومشون یه حسی دارن
حالا ان شاالله برسیم کربلا و بریم بین الحرمین میبینی اونجا کاملا فرق میکنه
تو حرم آقا امیرالمومنین آدم آروم میشه ولی تو حرم امام حسین یه حرارتی تو وجودته که عجیب و غریبه
حالا باز خودت میبینی
نگاهی به کتایون که ساکت و سربه زیر نشسته بود انداختم و پرسیدم: چیه تو فکری؟
سر بلند کرد: هیچی
داشتم فکر میکردم که چی میشه یه آدم در طول تاریخ انقدر معروف میشه که یه همچین بنایی دور مزارش بسازن
جز درباره امامهای شیعه بی سابقه ست
لبخندی زدم: چی بگم!
به نظر خودت چی میشه؟
لب برچید: چه بدونم
به هر حال اینکارو محبینشون میکنن دیگه!
رضوان بجای من جواب داد:
خب چی میشه که فقط همین افراد خاص همچین محبینی دارن که حاضرن انقدر خرج کنن و این بناها رو کاملا مردمی بسازن و بعد به این حجم اینجا حضور پیدا کنن
لابد یه چیزی توی این آدمها دیدن دیگه!!
_خب منم نمیگم اینها آدمهای خاصی نبودن قطعا بودن که انقدر جاذبه ایجاد کردن
ولی در این حدش به نظرت افراط نیست؟
_کدوم افراط؟
اینکه ما یه بنایی میسازیم که خودمون میایم توش میشینیم و لذتش رو میبریم افراطه؟
ژانت که همچنان در جمله ی قبلی رضوان جامونده بود متعجب پرسید:
یعنی پول این ساختمونها رو مردم میدن؟
با بودجه دولت ها و کشورها ساخته نمیشه؟
_تقریبا ۹۰ درصدش رو مردم میدن
_چقدر جالب!
کتایون فوری گفت:
خب به چه دردی میخوره چرا اینهمه پول رو خرج نیازمندا نمیکنید؟
پرسیدم:
تو چرا ماشینت رو نمیفروشی خرج نیازمندا کنی؟
چند ثانیه مکث کرد و بعد حق به جانب گفت:
ماشینم علاقه و نیاز منه حق دارم از پول خودم برای خودم خرج کنم
لبخندی زدم: ممنون که خودت جواب خودتو دادی
این فضا علاقه و نیاز ماست
نیاز روحی ما
اصلا مقایسه دو فضای جداگانه و بی ربطه
مگه ما به فقرا کمک نمیکنیم؟
چرا حتما این پول باید خرج فقرا بشه؟
هرچیز به جای خودش
رضوان خودت بگو که هیئت محل ما که شمام خادمش هستید ماهی چقدر ارزاق تهیه میکنه میبره ته شهر؟!
با شیطنت خندید:
خب حالا تف به ریا!
لبخندی زدم و ادامه دادم:
تازه ساخت حرم دقیقا عمومی کردن امکاناته
چه کسی از این حرم و زیبایی هاش استفاده میکنه؟ مردم
با هر سطح توان مالی
حرم یه فضاییه که مردم بدون هیچ هزینه ای میتونن واردش بشن رایگان خدمات بگیرن و تا هر وقت بخوان اونجا بمونن
این فرش نفیسی که خریداری میشه زیر پای زائر پهن میشه این وسایل سرمایشی و گرمایشی رو مردم استفاده میکنن مردم از تماشای اسن آینه کاری ها لذت میبرن
پس تمام این امکانات داره خرج مردم میشه
مردم به معنای واقعی کلمه چون در ورود به حرم هیچ منعی وجود نداره هر نوع انسانی میتونه واردش بشه
مگه نه؟!
_آره ولی با پوشش
_این که قانونشه
همه جا قانون داره
همه میتونن پوشش رو رعایت کنن
منظور من از منع منع ماهیتی بود که نشه برطرفش کرد
مثلا بگن فلان نژاد یا طبقه اجتماعی نیان!
همچین شرطی که نداریم
پس همه اگر بخوان، میتونن بیان
رضوان نگاهی به ساعتش انداخت:
تا اذان چیزی نمونده بریم تو صحن بشینیم؟
فوری گفتم: آره آره بریم
بلند شدیم و با همون شرایط قبلی خودمون رو به در ورودی صحن رسوندیم و از غلغله جمعیت گذشتیم تا بالاخره گوشه صحن اندک جایی برای نشستن پیدا کردیم
همین که نشستیم ژانت با حسرت گفت:
کاش دوربینمو نمیگرفت
میخواستم عکس بگیرم از اینجا
گفتم: عزیزم اینجا حریمیه که مردم با خیال راحت توش تردد میکنن دوربین متفرقه راه نمیدن
اگر وقت دیگه ای از سال بود شاید میتونستیم اجازه بگیریم ولی الان زیادی شلوغه
سکوت شد و نگاهم به ایوان طلا گره خورد
کمی که گذشت کتایون آهسته پرسید:
تو واقعا تصور میکنید کسی که از دنیا رفته میتونه بهت کمک میکنه؟!
نگاهم دوباره برگشت روی ایوان:
مرده کسیه که اثرگذاری نداره
یکم چشم بگردون
این وقت صبح
اینهمه آدم به عشقش بیخواب اینجا نشستن
آخه مگه میشه یه مرده اینهمه محبت بازنشر کنه؟!
چیزی که دیدم رو که نمیتونم منکر بشم
دوباره پرسید: چی دیدی؟!
_اثرش رو
بارها و بارها
همین خود تو
کتی چرا اصلا از خودت نمیپرسی من اینجا چکار میکنم؟
هیچ وقت تو زندگیت فکر میکردی پات یه همچین جایی باز بشه؟
خانوم BMW سوار لاکچری پوشِ لاییک!
تو اینجا چکار میکنی این وقت صبح؟!
تو حرم امیرالمومنین؟
کی تو رو تا اینجا آورده؟
کلافه نگاهش رو ازم گرفت و به ایوون داد: بیخود اوهامتو تو مغز من فرونکن
من با اختیار خودم اومدم
خندیدم:
مثل اختیار یه بچه وقتی دستش تو دست پدرشه!
ورجه وورجه هاش رو میکنه و فکر میکنه مختاره ولی مسیر حرکت از پارک تا خونه رو پدرش انتخاب میکنه
تو با اختیار خودت برای چی اومدی اینجا؟
بجای جواب دادن به سوالم گفت:
تو گفتی اون پدر شماست
نه پدر من
لبخندی زدم: پدر کائناته
حتی چوب و سنگ و خاک
لقبش ابوترابه چون پدر خاک و حیات خاکیه
تو هم یه خاکی هستی مثل ما
مگه جز اینه؟
_من اگر پدری داشتم باید حضورش رو حس میکردم
_گیرنده های حسی روح با جسم فرق دارن
شاید نبینی و نشنوی و لمسش نکنی
ولی اثرش رو حس میکنی...
تو چجوری اومدی اینجا؟
به واسطه آشنایی با من
من از کجا با تو آشنا شدم؟
تو یه اتفاق خیلی خیلی خیلی بعید!
چند درصد احتمال داشت من توی نیویورک دقیقا خونه رفیق تو رو اجازه کنم
چند درصد ممکن بود رفیق تو با وجود داشتن دوست پولداری مثل تو عزت نفس به خرج بده و بجای پول قرض گرفتن ازت علی رغم میل باطنیش خونه رو اجاره بده
چند درصد ممکن بود اون روز تو دقیقا ژانت رو بیاری بیمارستان ما و بعد راه بیفتی بیای بانک خون و هیچکسم جلوتو نگیره و بعدم من عدلی همونموقع پاشم بیام اونجا؟
اگر نمونه م اون لحظه تموم نشده بود یا کار آخرم خراب نمیشد و نیاز به تکرار نبود، تمام این هشت ماه پاک میشد و تو الان تو آمریکا توی قصر پدریت زندگیتو میکردی مثل بقیه ی این ۲۵ سال
حتی اون آرزوی پیدا کردن مادرت هم محقق نمیشد!
اصلا من فکر میکنم مادرت رو برات پیدا کرد تا تو فقط تا اینجا بیای و ببینیش
رو گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت:
بیخود احساساتیم نکن اینا همش اتفاقه اتفاق
همین...
_چقدر این احتمالات اپسیلونی رو بهم گره میزنی و خودت رو گول میزنی و بعد میگی ندیدم نبود؟!
واقعا همه این اتفاقات سلسله وار پشت هم طبیعیه؟!
من اصراری به پذیرش تو ندارم
فقط دیگه نمیتونی بگی کسی به من چیزی نگفت یا کمکم نکرد
این اتفاق نادر بود
تو رو از آمریکا آورده عراق فقط بخاطر اینکه ببینی و باورش کنی!
اگر نمیخوای ببینی در این مورد مختاری
اما دیگه خودتو به در و دیوار هم نزن و گله نکن!
همونطور زانو بغل کرده پرسید:
یعنی همین دلیل برای باور کردنش کافیه؟!
_دلیل باور کردنش منطقشه
این چیزی که تو داری میبینی محبت پدرانشه که شامل حالت شده
که برای هرکسی یه شکلیه
ولی من که تاحالا این شکلیش رو ندیده بودم!
شاید تلافی اینهمه سال بی مادری بود! نمیدونم شایدم...
صدای اذان توی صحن پیچید و جمله ی بعدی توی دهنم ماسید
چشمهام رو بستم و اولین دعایی که از دلم گذشت رو از خدا خواستم
و بعد دومی و سومی و چهارمی
اینجا جایی بود که تمام دعاها مستقیم به دست خدا میرسید...
رو به رضوان که با ژانت مشغول صحبت درباره معماری گنبد و گلدسته بود پرسیدم:
تو صحن هم جماعت میخونن؟
_آره... یعنی فکر کنم!
***
با حال خوش پیاده روی توی خنکای سحر وارد اتاقمون شدیم و لباس عوض کردیم
توی تختهامون که دراز کشیدیم حنانه گفت:
حاج آقا گفت صبح ساعت ۸ دیگه راه بیفتیم
ژانت با هیجان گفت: آخ جون پیاده روی
و من ساعدم رو عصای سرم کردم و روبه حنانه با لبخند پرسیدم:
حاج آقا صداش میکنی شوهرتو؟
با لبخند خجولی گفت:
خب حاجیه دیگه چی بگم؟
رضوان فوری گفت:
آره بابا این دوتا اونقد پاستوریزه ان که نگو
البته تو روی ماها!
حنانه با شیطنت گفت:
حالا شما بله رو بده عروس خانوم
هرجور خواستی شوهرتو صدا کن به ما چه؟
و بعد چشمکی به چهره ی خندان من زد
رضوان حرف رو عوض کرد:
راستی کتایون تو گفتی پروازت چه ساعتیه؟
کتایون متفکر نگاهش رو از سقف گرفت:
ده صبح...
_خب پس باید بعد از ما بری
مشکلی نداره ما این اتاق رو تحویل نمیدیم تو هر وقت خواستی بری تحویل بده
میخوای همین الان ساعت دقیق حرکتتو بگو
بگم رضا با هتل هماهنگ کنه برات تاکسی بگیرن
کتایون کمی مکث کرد و بعد تکرار کرد: ساعت حرکتم؟
نمیدونم
_نمیدونی؟
_نه...
یعنی...راستش دو به شک شدم
توی رختخوابم نیم خیز شدم:
بیخود کردی! تا اینجا اومدی که لوس بازی دربیاری؟
مامانت منتظره
چشمهاش گرد شد: یه دقیقه منو نزن!
منظورم شک سفر به ایران نیست
دیوونه که نیستم تا اینجا اومدم که برم ببینمش
برای رفتن با این پرواز دو به شکم!
رضوان با لبخند گفت:
آها
منظورت اینه که میخوای با ما بیای؟!
سری تکون داد: نمیدونم
یعنی به نظرم اینم یه سفره دیگه
ژانت هست ضحی هست شماها هستید
تا اینجاش که خوش گذشته
شاید حیف باشه از دستش بدم
چشمهای گردم رو که دید توجیه کرد:
چیه؟
تمام بهره سفر که زیارتی و معنوی نیست
یه سفره
اونم با دوستان
من هیچوقت سفر خانوادگی نرفتم
نمیدونم گفتم شاید
رضوان فوری گفت:
خیلی هم خوبه خوشحالمون میکنی عزیزم
خیلی سفر خوبیه حتما بهت خوش میگذره!
فوری گفتم:
چی چی رو خوش میگذره فوری!
این سفر به ما که با هدف میایم خوش میگذره
وگرنه خیلی ام سفر سختیه
پیاده تو این گرمای هوا با کلی بار
بدون اسکان لوکس و مجهز
برای تو شاید خیلی سخت باشه کتایون مخصوصا که به چشم یه سفر توریستی دوستانه بهش نگاه میکنی
برای ما چون با اعتقاد اومدیم سختی هاش هم شیرینه ولی به نظرم تو نتونی تحمل کنی!
فوری و حق به جانب جواب داد:
تو نگران من نباش من نازپرونده نیستم
بی تجربه هم نیستم یه بار یه هفته با تور رفتم کوه نوردی امکاناتشم از اینجا خیلی کمتر بود
رضوان چشم غره ای حواله من کرد و با لبخند گفت:
چه عالی پس دیگه اصلا سختت نمیشه
پس نمیری دیگه درسته؟!
کتایون دستی به صورتش کشید:
نمیدونم اخه من چندان مجهز نیستم برای این سفر
چمدونمو چکار کنم؟
رضوان فوری راهکار داد:
چمدون تو چرخ داره از کوله حملش راحتتره
تازه بار خانوما رو اکثرا آقایون برمیدارن نگران نباش
کتایون فوری گفت: نه من به کسی زحمت نمیدم!
ژانت بالاخره زبانش باز شد: کتی واقعا میخوای بیای؟
_تو چی دوست داری؟ بیام یا نیام؟
لبخندش شکفت: معلومه که دوست دارم بیای!
رو به رضوان گفت:
خب اگر بخوام بیام؛
من نمیخوام متمایز باشم یا مثلا تو عرف شما بدحجاب محسوب بشم که شما بابت همراهی با من خجالت بکشید
میخوام مثل بقیه باشم
برای همین اگر اشکالی نداره چادرتم پیشم بمونه!
پرسیدم: سختت نیست؟
با افتخار گفت:
هیچ کاری نیست که من از پس انجام دادنش برنیام
تازه این چادرا که همه دوخت دارن!
نظرات قبلیش درباره حجاب رو یادآوری نکردم!
فقط گفتم: باشه
لباستم که جور شد حالا بگیر بخواب
نگاهی به ساعتش انداخت: ساعت شیش صبحه دیگه چه خوابی!
رو به رضوان که خیره نگاهش میکرد کرد گفت:
آقایونتون مشکل ندارن با اومدن من؟
_وا چه مشکلی
_منظورم اینه که برنامه ای نداشتید که تعداد رو لحاظ کنید یا...
گفتم: نه برنامه ای نیست
اونا اصلا نمیدونستن تو قراره فردا بری فکر میکردن توام مثل ژانت اومدی پیاده روی
سری تکون داد: خوبه
فقط فردا قبل رفتن یه سر بریم صرافی من یکم پول چنج کنم!
رضوان پرسید: برای چی میخوای پول؟
_برای کرایه و خرید و...
من و ژانت الان فقط دلار داریم
من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال کنم
ولی الان باید یکم اینجا چنج کنم
رضوان_ نجف خیلی کم صرافی داره اونم غلغله اس الان
نمیرسیم
خرجی نداریم تا کربلا در حد یه کرایه ست که اونم رضا مادرخرجه قراره بعدا همه باهاش حساب کنن
دیگه حرفی نمونده بود ولی خوابمون هم نمی اومد
رضوان نگاهی به ژانت خوابیده کرد و گفت:
دیگه میتونیم فارسی حرف بزنیما بچه ها!
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
⭕️ طوفان توییتری بینالمللی به مناسبت نخستین سالگرد شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی مهندس
🗣 به مردم دنیا بفهمانید این دو شهید، سایه شوم تروریسم را از سر کشورهایشان برچیدند و امنیت را به آنها هدیه دادند.
🔸 زمان:
📆 پنجشنبه ۱۱ دی ماه ۱۳۹۹
⏰ ساعت ۲۳ تا ۱:۳۰ دقیقه بامداد
و
📆 جمعه ۱۲ دی ماه ۱۳۹۹
⏰ ساعت ۲۱ تا ۲۴
👈 از همین الان توییتهایتان را به زبانهای پرکاربرد جهان، با هشتگهای زیر آماده کنید:👇
#️⃣ #HERO
#️⃣ #برای_سرباز
#️⃣ #مرد_میدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه ای مرگ خونین من...♥️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍂🍂🍂♥️🍂🍂🍂
🥀
یک سال گذشت
اما ذره ای از حرارت آن شعله های زبانه کشیده درون سینه کم نشده
هنوز سنگینی این ظلم بر سینه هایمان حس میشود
هنوز بغض درون صداها جاخوش کرده
کافیست کسی نامت را ببرد تا سر باز کند
چه شد که اینگونه با جان ما عجین شدی؟
بهتر است بگویم چگونه جان ما شدی؟
این سوال را مکررا از خود میپرسم
و برای یافتن پاسخ به روزگاری که از سر گذراندی نگاه میکنم
به سالهای جنگ و لشکر ۴۱ ثارالله
آن روزها که جوان بی نام و نشان اما پرتلاشی بودی که خستگی را در فاو خاک کردی و ناامیدی را در اروند غرق
به سالهایی که پس از جنگ بی وقفه و بی ادعا دویدی و تلاش کردی و سکوت کردی!
درد دوری از رفقایت را با بغض فروخوردی و آرزوی شهادتت را قاب گرفتی تا بجای همه نشسته ها سایه امت باشی
به سالهای نزدیکت نگاه میکنم
به بیابانگردی هایت که تو را شبیه مولایت کرده
به چشمهای بیخواب و صورت خسته ات
به اشکی که به سادگی جاری میشود
به پدرانگی هایت برای فرزندان شهدا
به مهربانی هایت برای مردم
به فروتنی و تواضعت مقابل خلق
به ادب و نجابتت در برابر ولی
به درایت و شجاعتت مقابل جگرخواران
به نجات هزاران زن و کودک و انسان بی گناه در آمرلی، تکریت، موصل، دمشق، حلب و...
مگر این بیان قرآن نیست؟
که هر کس انسانی را زندگی ببخشد، گویی تمام زمین را حیات بخشیده
حالا تو با من بگو...
چندبار اهل زمین را از مرگ رهاندی و به حیات رساندی؟
پاسخ سوال همینجاست
این دم مسیحایی را ارزان نخریده ای!
تمام عمر دویده ای تا جان ما باشی
آب حیاتی بر پیکر در حال احتضار ما در این ثانیه های آخر زمان
اما حاجی؛
هیچ میدانی این یک سال بی تو بر ما چگونه گذشت؟
وجود پاک و بی ادعایت حرزی برای زمین بود یا خون مظلوم و جان شعله ورت طاقت زمین و زمان را طاق کرد نمیدانم!
هرچه بود بعد از تو دنیا با ما سر ناسازگاری برداشت
بعد از تو هیچ چیز شبیه قبل نشد
مگر میشود تمامِ ظلم منادی صلح را به نام قاتل ذبح کند و جهانی مقابل این دروغ سکوت کنند و آب از آب تکان نخورد؟
گمانمان بود امسال زیارت اربعین را از عکسهایتان پر خواهیم کرد
و به نیابت از شما به زیارت خواهیم رفت!
اما سهم ما خانه نشینی بود
فراموش کرده بودیم این راه را تو برایمان باز کردی علمدار
و باز این تو بودی که به نیابت از ما به زیارت رفتی...
چه میشود گفت از یک سال اندوه و غم
از داغی که بی تکرار است
از حفره ای که درون قلب افتاده و پر شدنی نیست
از آرامشی که گم شده
تو با خدا از رازمان بگو
از خستگی و دردهایمان بگو
از تنهایی و انتظارمان
تویی که وجودت جز خیر نبود و نیست
به یک دعای خیر دیگر مهمانمان کن
جمعه هایی که قرار بود روز آمدن باشند به روز رفتن بدل شده اند
و هربار خون پاک دیگری روی دستان آلوده ی بشر میگذارند و می روند
پس آن جمعه ای که امانتی ما را بازمی گرداند کجاست؟
کجا به دنبالش بگردیم؟
ای آیت زنده ی خدا
ای شهید سعید
تو با خدا از رویایمان بگو...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بدم_المظلوم ♥️
.
.
#شین_الف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هستی...♥️
هیچ چیز تمام نشده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️□
دیدار حاج قاسم با علامه مصباح یزدی
به مناسبت درگذشت این عالم ربانی
🥀○