eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🥀|• روحمان را با انتظارِ تُو سرشتند... بۍ انتظارت مردگانۍ هستیم کہ تنـ‌ها نفس مۍکشند... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📱 🥀 عصر هر جمعه در اندوه تو طی خواهد شد. اللهم عجل لولیک الفرج ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•♥️•| ༺‌‌‌عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺‌‌‌ ➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم ➣و تو را نہ!... ➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟! ♡ ✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ 🍃أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِخدا حائل هست بین انسان و قلبش ۲۴ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂|• طاقتم تاب شد و از تو نیامد خبرے جگـرم آب شد و از تو نیامد خبرے عاشقانۍ کہ مدام از فرجـٺ مۍخواندند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبرے... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞ 🍃وَقَالَ اللّٰهُ إِنِّي مَعـَـڪُمْخداوند فرمود : من با شما هستم 🌷 مائده آیہ ۱۲ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part2 سرش رو به سمت شیشه مایل کرد و پرسید: هرکاری باش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 "چند روز قبل..." جلوی آینه دستی به موهای پرپشت و مشکیش کشید و یقه لباسش رو مرتب کرد... الهه از پشت سر مشتی به شونه ش کوبید: خوبی بابا خوبی... عروس خانوم میپسنده! والا ما شنیده بودیم دخترا دیر حاضر میشن تو روی هرچی دختره سفید کردی! بجمب دیگه علف زیر پامون سبز شد الیاس سرخوش خندید و انگشت تکان داد: جلو زبونتو بگیر وروجک ببینم میتونی امشب آبروریزی راه بندازی؟ هزاربار بهت گفتم هروقت خواستی افاضه کنی قبلش یه تفالی به شناسنامه ت بزن! الهه بی اعتنا شانه بالا انداخت: باشه بابابزرگ حالا بجمب که آقاجون الانه صداش در بیاد... صدای حاج غفار پاک روان هم در دم دراومد: باباجان خوبه امشب شب خواستگاریت نیست پس فردا که قرار و مدار بذاریم و وقت تعیین کنیم میخوای چکار کنی؟ خوبه ما ماهی چند وعده خونه حاج محسن ایناییم به قد کافی همه دیدنت و اونی که باید بپسنده پسندیده! پس انقد خون به جیگر ما نکن! الیاس هول از اتاق بیرون زد و روبروی پدرش با شرمندگی سر کج کرد: شرمنده حاجی این ته تغاریت ادکلنمو گم و گور کرده بود انقدم گوشه کنایه نزنید ما زمین خورده تونیم جمیله خانوم که به حق هم جمیله بود و الیاس وارث چشمهای خمارش، چادرش رو به سر کشید انقد اذیتش نکنید بچه مو فعلا حرفی نزنید تا لیلا بره خونه بخت بعد من خودم کم کم با ناهید خانوم حرف میزنم یاعلی بگو دیگه حاجی دیر شد... الیاس پشت فرمون با چهره ای جدی و محکم رانندگی میکرد اما توی دلش غوغایی بود با اینکه مدام لعیای دلش رو میدید هیچ وقت حس دیدنش عادی نمیشد هربار که به خونه رفیق قدیمی پدرش میرفت با دیدن دختر کوچیکه حاج محسن قلبش آب میشد لعیا هم از حق نگذشته، تک بود هم خانومی و نجابت و رفتارش و هم جمال و کمالش هم عقل و فکرش و هم دین و ایمانش محکم و دوست داشتنی شیرین و عاقل زیبا و نجیب رویای کودکیش همبازی شدن با دختری بود که به پسرها محل نمیداد و آرزوی جوونیش مرد اون دختر شدن دختری که اونقدر همه چیز تموم بود که تمام فکر و دل و چشم الیاس رو پر کرده بود طوری پرکرده بود که هیچ جماعت نسوانی به چشمش نیاد الیاس آروم و تودار بود ولی اونقدر هم عاشق بود که تقریبا همه بدونن خاطر لعیا رو میخواد و خیلی هم میخواد همه منتظر بودن لیلا خواهر بزرگ لعیا که تازه با پسر خاله ش نامزد کرده بود راهی خونه ی بخت بشه تا حرف این دو تا جوون رو بزنن هنوز توی گیرودار غلبه بر هیجانش بود که خودش رو مثل کفتر جلد مقابل خانه ی معشوق پیدا کرد پارک کرد و همراه بقیه پیاده شد زیر لب ذکری گفت که آروم بشه و همراه پدر و مادر و خواهر کنکوری شیطون و شیرین زبونش وارد خونه شد از حیاط پر گل و پردار و درخت و خوش عطر منزل لیلی گذشت و از پله ها بالا رفت جلوی در سلام و علیک دسته جمعی به راه بود با حاج محسن و طاها پسرش دست داد و مقابل ناهید خانوم دست به سینه سلام کرد لیلا که طبق معمول این ایام نامزدی منزل همسرش بود و چاره ای نبود جز اینکه با لعیا مواجه بشه و سلام کنه سخت ترین کاری که توی زندگیش سراغ داشت و هربار هم سخت تر میشد! نگاهش رو به سرعت از صورت مهتابی و نمکی لعیا عبور داد و به شمعدونی گوشه پله داد: سلام اونقدر آهسته و کم جون که به زحمت شنیده شد لعیا هم دستش رو به دامن چادر رنگیش گره زد و به همون آرومی اما نرم سلام کرد خیلی سریع از مقابلش گذشت و پشت سر پدرش وارد خونه شد همین یک کلمه براش از تمام شعرهای دنیا زیباتر و گیراتر بود وقتی با صدای لعیا به گوش میرسید خودش هم نمیفهمید چرا اینطور به دلش نشسته فقط میدونست که نداشتنش ممکن نیست ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ 🍃 ░ وَلَا تَحْزَنَ ، وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ...░ شکستگی های دلم را نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی:)♥️ ١٣‌‌‌‌‌‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اَدْعوُكَ‌ يا ‌سَيدي‌ بِلِسان ‌قَدْ‌ اَخْرَسَه ‌ذَنْبُه می‌خوانمت ‌ای آقای من با زبانی که گناه ‌لالش ‌‌کرده... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋 مَرا جُدا شُدَن اَز کُوی تُو خُدا نَکُنَد خُدا هَر آنچه کُند ازتو ام جُدا نَکند ♥️  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌  ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هر که ما را دوست دارد، باید بہ کردار ما عمل کند و از پارسایی مدد گیرد؛ چرا که آن بھترین مددکار در امر دنیا و آخرت‌ است!🌻 •امام‌زمان‌عج ‌| الخصال🌿  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 ♡|گذرم‌تابہ‌در‌خانہ‌اٺ‌افتاد خانہ‌آبادشدم،خانہ‌اٺ‌آباد |♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
‌∞♥∞ 🍃 ○° رَبِّ انْصُــرْنِــي🌱 خدایا یاریم کن ツ♥️🌸 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ | وَلا اَري لِكَسْري غَيْرَكَ جابِراً...| و برای دل‏ شکستگی‌ام جبران‏ كننده ‌ای ، جز کھ نیست ؛ پس دلم را بھ دلت میزنم باز نکردنش با‌ :) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part3 "چند روز قبل..." جلوی آینه دستی به موهای پرپش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 شماره رو گرفت و مشغول قدم زدن توی خیابون شد جمع کردن چادر براش مشکل بود ولی عاشق کارهای سخت بود براب ابنکه ثابت کنه نشد براش وجود نداره باید بهش عادت میکرد چون فعلا بهش احتیاج داشت بالاخره الیاس جواب داد صداش رو روی حالت ظریف و شرمنده تنظیم کرد! : سلام ببخشید اگر بدموقع تماس گرفتم قرار شد زنگ بزنم شما قرار تعیین کنید بابت... بالاخره صدای الیاس بلند شد بی تفاوت و راحت: سلام... نه مشکلی نیست خودم میخواستم زنگ بزنم من با رفیقم صحبت کردم قرار شد ساعت ۴ بعد از ظهر خونه مادربزرگش باشه منم میام شما هم بیاید آدرسش رو براتون میفرستم... فرصت نداد حتی تشکر کنه و با خداحافظی کوتاهی قطع کرد زیر لب غر زد: پسره ی خشک مغز! درستت میکنم! برای اولین تاکسی که رد شد دست بلند کرد و دربست سوار شد چندبار تصمیم گرفت بره خونه و یکم استراحت کنه و دوش بگیره ولی ترجیح داد اثر خستگی و خیابونگردی توی ظاهرش نمایان باشه وقتی اونها میبیننش... پس به پارکی نزدیک خونه ی پیرزنی که مثلا برای پرستاریش اومده بود رفت تا وقت بگذرونه همین که شماره روی گوشیش افتاد بلند شد شماره رو به اسم آقای پاک روان ذخیره کرده بود باید اعتمادش رو جلب میکرد... در خونه قدیمی و خشتی پیرزن رو با مشت کوبید آیفون انگار خراب بود و زنگ نمیخورد طولی نکشید که در به روش باز شد کسی که در رو باز کرد رو نمیشناخت پسر جوونی هم سن و سال الیاس براش مهم نبود حتما همون رفیقیه که میگفت میخواست وارد شه اما یادش افتاد باید مثل دخترای محجوب خجالت بکشه و از این غریبه بترسه! کمی خجول نگاهش کرد و بعد گفت: ببخشید آقای پاک روان نیستن؟ پسر فوری سر چرخوند و صدا زد: الیاس یه دقیقه بیا... الیاس جلوی در اومد و تعارف کرد: بفرمایبد داخل خانومِ... ببخشید فامیلی شریفتون رو نمیدونم _کمیلی _بله خانوم کمیلی حاج خانوما اونجا نشستن و با دستش جایی روی ایوون رو نشون داد پیرزنی مثل گوشت لخت روی ویلچر افتاده بود و زن میانسالی با حوصله صورتش رو با پنبه میشست: بفرمایید... وارد شد و با خجالت از پله های تراس بالا رفت... روی با تعارف خانم میانسال روی یکی از صندلی ها نشست و مثلا غریبانه با نگاه به دنبال الیاس گشت... ولی الیاس و امین دوستش از پله ها بالا نیومدن و توی حیاط موندن اون خانم میانسال سر صحبت رو باز کرد: خب دخترم الیاس شما رو معرفی کرده الیاس دوست پسرم امینه خیلی هم برام عزیزه حرفش سنده بخاطر همین بهت اعتماد میکنم و مادرم رو میسپرم دستت جای خواب و خورد و خوارکت با ماست حقوقت هم ماهی یک میلیون و پونصد تومنه کارت اینه که به مادر و خونه برسی حمومش کنی غذاشو بپزی و بدی جاش رو عوض کنی خونه رو هم دستی بکشی که کثیف نشه میتونی؟! _بله بله میتونم باور کنید من خیلی به این کار احتیاج دارم راستش... _بله الیاس شرایطت رو گفته اصلا بخاطر همین حاضر شدم بیای ولی باید سفته بدی و شناسنامه ت رو گرو بذاری _باشه من حرفی ندارم فقط حاج خانوم صحبت نمیکنن؟ _نه ولی تو باید باهاش حرف بزنی روزی چند ساعت از تخت میاریش پایین روی ویلچر میشونی میاری بیرون هوا بخوره تو اتاقشم که هست تا بیدار باشه تلویزیونشم باید روشن باشه اگر برنامه جالبی نداشت فلش روی تلویزیون هست یکی از فیلماش رو بذار پخش بشه _بله چشم خیالتون راحت باشه مثل چشمام مراقبشونم... _خیلی خب پس برید با پسرم قراردادت رو بنویسید و سفته ها رو امضا کن... راستی... اسمت چی بود؟ _هنگامه... هنگامه کمیلی... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ إلَهِـی هَبْ قَلْبـا یُدْنِیهِ مِنْكَ شَوْقُهُ بزار این قلب فقط گرفتار تـو باشه ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7