💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part14 خیلی زود گزارش ماوقع رو به دست شراره رسوندم و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part15
"چند روز قبل"
روی هوا راه می رفت
اصلا انگار روی زمین بند نبود
بعد از عقد لیلا حاج محسن چراغ سبز نشون داده بود و راه براش باز شده بود
قرار بود امشب جلسه خواستگاریشون باشه
پشت فرمون بیخود لبخند میزد، هر از گاهی زیر لب خدا رو شکر میگفت و هوای اردیبهشتی براش بهشتی شده بود
حتی پشت یک چراغ قرمز همه فالهای یه پسر بچه رو خرید!
اما نخوند
مطمئن بود فالش با لعیا مبارکه!
از بچگی لعیا براش عزیز بود
فقط عشق نبود، مقدس بود...
گاهی از خودش میپرسید چرا تا این حد این دختر رو دوست دارم؟!
اونقدر که روح محکم و تودارم رو اینطور به ذوق و خروش میاره...
جوابی جز خانومی و دوست داشتنی بودن لعیا براش پیدا نمیکرد و دیگه سوال نمیپرسید
فقط از فکر کردن به این عشق رویایی لذت میبرد
رفتنی اونقدر توی گل فروشی معطل کرد که حوصله همه علی الخصوص الهه ی ته تغاری سر رفت
میخواست بهترین گل شهر رو به لعیای نازنینش پیشکش کنه
همینطوری سخت پسند بود و حالا دچار وسواس شده بود
آخر سر ناچار به سبد کوچیک ساده اما شیک گل های رز صورتی و سفید راضی شد و از گل فروشی خارج شدن
توی راه مدام الهه با مزه پرونی هاش اذیت میکرد ولی الیاس اونقدر خوشحال بود که براش اهمیتی نداشت و خلاف همیشه میلش به کل کل نمیکشید
توی حال خوش خودش بود تا اینکه دوباره خودش رو مقابل منزل معشوق پیدا کرد
به همراه خانواده وارد خونه ی امیدش شد
توی حیاط با خجالت گل رو به دست مادرش داد و مقابل اصرار مادرش برای اینکه خودش گل رو تقدیم کنه امتناع کرد: نمیتونم!
اونقدر از حاج محسن و ناهید خانوم شرم حضور داشت که با وجود شعف زیاد دلش میتپید و نمیخواست با حاجی و حاج خانوم رو در رو بشه
از پله های کوتاه تراس پشت سر پدر و مادرش بالا رفت و با سر پایین جلوی در به احوال پرسی ها گوش سپرد
صدای لعیا نمی اومد
ناچار شد سر بلند کنه
لیلا که در یک تصمیم ناگهانی بعد از عقد بدون عروسی با شوهرش توی طبقه دوم منزل پدرشوهر زندگیش رو شروع کرده بود و توی مراسم غیر رسمی امشب نبود
فقط طاهای کنکوری کنار مادر و پدرش ایستاده بود و خوش آمد میگفت
بالاخره از دالان خوش آمد گذشتن و وارد مهمان خانه شدن
با تعارف حاج آقا روی مبل های مخمل زرشکی دور اتاق نشستن و مشغول گفتگو شدن
سرش پایین بود و دوست نداشت حرف بزنه اما خطاب حاج آقا ناچارش کرد:
خب آقا الیاش
بگو ببینم این روزا چکار میکنی اوضاعت چطوره؟
الیاس سینه صاف کرد و با اونکه مضطرب بود محکم و موقر جواب داد:
والا حاج عمو میدونید که من پارسال ارشدم رو گرفتم
الانم توی یه شرکت خصوصی استخدام شدم الحمدلله حقوقش خوبه
کفاف زندگی رو میده
اول زندگی نمیتونم خونه بخرم ولی میتونم اجاره کنم
راستش رو جیب پدرمم هیچ حسابی باز نمیکنم!
خودم میتونم زندگیم رو اداره کنم
حاج محسن لبخندی از سر رضایت زد:
احسنت
حاج غفار اما خیالش رو راحتتر کرد:
الحمدلله پسر مستقلیه
اما پدر و مادر هم وظیفه ای دارن که وقتی وسعشون میرسه کمک کن به زندگی جووناشون
من الحمدلله در توانم هست یه آپارتمان نقلی به عنوان تحفه عروسی بهشون بدم
که مستاجری نرن
شما نگران نباشید
اصلا اگر دخترمون راضی باشه همون خونه رو مهریه قرار میدیم و همین حالا میزنیم به نامش...
انگار همه از نتیجه خواستگاری و جواب لعیا مطمئن بودن که اینطور درباره خونه و مهریه حرف میزدن...
دوباره الیاس به حرف اومد:
البته حاج آقا از شما پنهون نباشه من و دوستام داریم روی یه پروژه خیلی مهم تحقیقاتی کار میکنیم که ان شاالله اگر به نتیجه برسه زمان بیشتری ازم میگیره و ممکنه مجبور بشم از کارم استعفا بدم
اما میتونم یه سرمایه ای دست و پا کنم و یه مغازه کوچیک بزنم از حجره بابا جنس بخرم خرده فروشی کنم و خرج زندگیمو در بیارم
فکرش رو کردم میشه
ولی این پروژه خیلی برام مهمه نمیتونم رهاش کنم
حاج محسن_بازده مالی نداره این پروژه تون؟
دستی به پشت سرش کشید: فعلا نه...
یعنی راستش معلوم نیست هیچ وقت بازده مالی داشته باشه یا نه
اصلش من بخاطر پول اینکارو انجام نمیدم
طور دیگه ای برام ارزش داره
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞
•﴿ إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ... ﴾•
#کوثر کوتاهترین سورهۍ قرآن
همان؛کوتاهترین
راهِ رسیدن بھ خداست... :)♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#دعوتید♥️
○□قسمت اول رمان جذاب شعله🔥👇🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
#معمایی #پلیسی_جاسوسی
#عاشقانه_مذهبی
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡🍃
➕آسید مرتضی آوینی میگفت:
جان امانتیست که باید به جانان رساند
اگر خود ندهی میستانند
فاصله هلاکت و شهادت
همین "خیانت در امانت" است...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
.
•«إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ»•
بدرستی کـه خداوند:
به آنچه درون سینههاست، داناست...
#آیهِ🦋
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part15 "چند روز قبل" روی هوا راه می رفت اصلا انگار ر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part16
لعیا از پس دیوار آشپزخونه گفت و گو ها رو میشنید و قند توی دلش آب میشد
عاشق همین اخلاق الیاس بود
عاشق بی تفاوت نبودنش، تلاشش، اعتقادش...
و همه چیزهای خوبی که توی وجودش جمع شده بود
دختر محکم و عاقلی بود ولی از همون نوجوانی الیاس رو مرد رویاهاش میدید و آرزوی داشتنش رو داشت
و حالا بی اونکه ابراز کنه در پوست خودش نمیگنجید از خواستگاری الیاس
حاج محسن با لبخند سر تکان داد:
اشکالی نداره آدم خیلی کارا میکنه که توش پول نیست
ان شاالله باقیات الصالحات باشه
مهم اینه که از پس اداره زندگیت بربیای و به فکر نون حلال باشی که الحمدلله هستی
خودت میدونی من پسر ندارم، همیشه تو رو مثل پسر خودم دونستم و دوست داشتم و دارم
من هیچ مخالفتی ندارم که هیچ خیلی ام راضی ام
دیگه هر چی نظر خود لعیا باشه
با اجازه حاج غفار؛
حاجی اختیار داریدی گفت و حاج محسن صدا بلند کرد:
دخترم لعیا؛
باباجون واسه عمو اینا چای بیار...
ناهید خانوم با خنده زیر گوش جمیله زمزمه کرد:
اونقدر خجالتش شده که گفت اصلا صدام نکنید ولی خب نمیشه که نیاد...
جمیله خانوم هم قربون صدقه عروسش رفت:
آخی الهی بگردمش دخترم باحیاست خدا حفظش کنه
با ورود لعیا سینی به دست جمیله زمزمه وار ادامه داد:
تو رو خدا میبینی حاج خانوم چقدر به هم میان؟!
ناهید خانوم با ته بغض و اشک شوقی گفت:
ان شاالله به پای هم پیر بشن...
لعیا آرام و متین چای تعارف کرد تا نوبت به الیاس رسید
اصلا سرش رو بلند نکرد و بی هیچ کلامی یه فنجون برداشت
حتی نتونست تشکر کنه!
اونقدر این ازدواج بدیهی و این علاقه ثابت شده بود که حاشیه بی معنا بود و به همین خاطر خیلی زود نوبت به قرار و مدار رسید
حتی هیچکس نیازی به گفت و گوی جوونها با هم رو هم ندید!
انگار همه عمق علاقه اونها رو از چشمهای باحیا و افتاده شون درک میکردن
فقط حاج غفار جهت راحتی خیال یک درخواست کرد و تمام:
دخترم اگر خودتم دلت رضاست بلند شو شسرینی تعارف کن که با این چای خوش رنگی که ریختی دهنمونم شیرین کنیم
لعیا بی معطلی به پدرش چشم دوخت و چون جواب مثبت گرفت با خجالت بلند شد و صدای صلوات هم به همراهش...
شیرینی که میگردوند قند توی دل الیاس آب میشد
وقتی لعیا نشست بالاخره موعد وصال رسید با این جمله حاج محسن:
حاج آقا بی تعارف من همیشه دوست داشتم این پسرت دامادم بشه...
حاج غفار خندید:
غلام شماست حاجی
جمیله خانوم کامل کرد:
والا عروسی مثل لعیا جونم آرزوی من و حاج آقا بوده و هست
حاج محسن از شدت خوشحالی برافروخته بود
خیلی از این وصلت راضی بود و همینطور ادامه میداد:
الحمدلله خانواده ها دیده شناخته ان
منم به قدر چشمام به آقا الیاس اعتماد دارم
به همین خاطر به نظرم تا هفته دیگه ولادت آقا امیرالمومنین بتونیم عقدشون کنیم!
هم الیاس و هم لعیا از شدت تعجب تکونی خوردن و لعیا از شرم و اضطراب درون خودش جمع شد اما الیاس تلاش میکرد لبخند فاتحانه ش رو قورت بده و آروم باشه
حاج غفار هم از خدا خواسته ابراز خرسندی کرد:
چی از این بهتر
الحمدلله مشکل مالی که ندارن چرا کار عقب بیفته
یه عقد ساده بگیریم
بعد دو سه ماهی دنبال کار خونه و جهیزیه و مراسم باشن
بعدم یه مراسم آبرومند بگیریم و برن سر خونه زندگیشون!
لعیا از شدن خجالت به چادرش دخیل بسته بود و الیاس هم بی خبر از روزهای پیش رو خیال میکرد دیگه همه چیز تمومه و به همین راحتی معشوقش رو به دست آورده و توی آسمون هفتم سیر میکرد...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️❄️
•«بِنَفسِی انتَ مِن نَازِحٍ مَا نَزَحَ عَنَّا»•
یه جایی توی ندبه هست که میگیم:
تـو همان دوری هستی که از ما دور نیست
همین جمله از شدت استیصال و تناقض و ابهام، #اشك آدمو درمیآره...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••
بمان که عشق به حال من و تو غبطه خورد !
بمان که یار تواَم عشق کن که یار منی !
💚
#هوشنگابتهاج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 سینما، بهترین ابزار تعالی بشر
🦋چرا یک فیلم خوب بیشتر از سخنرانی مذهبی به درد دین میخورد؟
#سینما #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••
#عربینوشت🦋
|وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّه
إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ|
کارم رابه خدا می سپارم
خداوندبینای به بندگان است...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
.....★♥️★.....
➕پیامبر اسلام(ص)
هر یک از شما همان گونه که خیرخواه خویش است، باید خیرخواه برادرش نیز باشد.
.....★♥️★.....
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ضرورت در نظر گرفتن تاثیر پنهان فیلمها
➕چند مثال از فیلمهای مذهبی ایرانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part16 لعیا از پس دیوار آشپزخونه گفت و گو ها رو میشنی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part17
لعیا با احتیاط و آهسته ماجرا رو برای دوستش میترا تعریف کرد و بعد برای آخر هفته دعوتش کرد
میترا هنوز باورش نمیشد:
واقعا به این سرعت شوهر کردی دختر؟
میخواستی بذاری بچه اولتم به دنیا بیاد بعد خبرمون کنی!
لعیا غرق لذت خندید:
این چه حرفیه دیوونه
باور کن یهویی شد خودمم هنوز باورم نشده
آقاجونمه دیگه...
نامزدی بی محرمیت و صیغه موقت دوست نداره لیلا هم زود عقد کرد حالا الیاس رو که دیگه بیست ساله میشناسدش
_وای چقدرم که تو ناراحتی و تا امروز اصلا به این شاهزاده فکر نکرده بودی و...
_اِ توام...
اذیت نکن... بگو میای یا نه؟!
_مگه میشه از صحنه وصل دل و دلدار بگذرم؟!
بالاخره این همه خون دل خوردن نتیجه داده باید مطمئن شم طرف مرتکب این خطای استراژیک شده و...
لعیا صداش رو پایین آورد:
حالا ببین میتونی آبروی منو ببری!
انتظار...
تقصیر خودمه لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود
میترا خندید:
نترس بابا جلو روش که نمیگم پشیمون بشه
آره میام خونه تونم که بلدم...
دیگه کاری نداری؟
_نه
ان شاالله قسمت خودت
میترا خندید: آره حتما اونم دوبار!
با این با...
لعیا حرفش رو قطع کرد:
خیلی خب دیگه غیبت نکن فعلا خداحافظ...
نگاهی به صفحه گوشیش کرد و لبخندی از سر رضایت کرد
بعد توی آینه مشغول برانداز خودش شد
هیکل زیبا و قد مناسبی داشت
چشمهای خرمایی خمارش هم نقطه قوت صورت مهتابی و ساده ش بود
ولی باز خودش رو مقابل الیاس با اون هیکل ورزیده و چهره مردونه پایینتر میدید
هیچ وقت اهل بها دادن به ظاهر نبود اما حالا براش مهم شده بود
اگرچه میدونست الیاس پسندیده که پا پیش گذاشته...
دو روز بیشتر تا عقدشون نمونده بود و فقط یکبار با هم حرف زده بودن
قرار ملاقاتی که بیشترش به سکوت گذشت و چند جمله بیشتر رد و بدل نشد
هر دو خجالتی و مغرور بودن و ابراز احساسات سخت ولی بعد از حرفهای مهم و جدی، بالاخره الیاس یک جمله گفته بود و تمام هفته ی لعیا رد با همون یک جمله ساخته بود
یک جمله ای که مدام یادش می افتاد و ناخودآگاه لبخند میزد:
"لعیا خانوم من شما رو، جوری که خودمم نمیدونم چطوریه... دوست دارم...
فقط علاقه نیست، فقط عشق نیست، فقط تحسین و احترام نیست، یه جور تقدسه
ببخشید ولی نمیتونم توصیفش کنم"
دلش میخواست برای همین چند جمله جونش رو بده
باز یاد الیاس کرد که الان داره چکار میکنه؟!
الیاس هم مثل اون دل توی دلش نبود و حواسش به هیچی نبود اونقدر که رئیسش دوروز جلوتر براش مرخصی رد کرده بود و رفقای همکار پروژه کاریش هم گفته بودن نمیخواد تا بعد عقد سر کار بیای!
دلش میخواست تمام حواسش رو به این مراسم بده و امروز که قرار بود برای خرید حلقه با مادرش به دنبال لعیا و مادرش برن تمام فکرش پیش لعیا و خواسته هاش باشه اما حرفهای اون دختر حواسش رو پرت کرده بود
امین رو چنین آدمی نمیدید که بخواد به یه دختر بی پناه نظر سوء داشته باشه
از بچگی میشناختش
با هم بزرگ شده بودن
رفیق بودن
باورش سخت بود
دلش میخواست امین رو بکشه کنار و رو حساب حق برادری محکم بخوابونه زیر گوشش تا این هوس از سرش بپره
اما بخاطر قولی که داده بود سکوت کرده بود
و همین حالش رو پریشون کرده بود
یه جورایی امین داشت از چشمش می افتاد و از این میترسید
امین رو دوست داشت و اصلا باورش نمیشد اون بچه هیئتی اروم و سر به زیر چنین کاری ازش بربیاد
روزی هزارجور فکر ناجور به سرش میزد و از دست خودش بابت این گمانها کلافه بود
خودش رو بابت معرفی اون دختر به اونجا لعنت میکرد
و مدام نگران بود بلایی به سرش نیاد...
اما تماس گرفتن مداوم رو هم صلاح نمیدونست
و همین بی خبری بیشتر عصبیش میکرد و نمیگذاشت از این لحظه های زیبای نامزدیش لذت ببره...
پ.ن: پوزش بابت تاخیر مشکلی پیش اومده بود
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
۞لَٰكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَلَا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَدًا۞
«ولی من کسی هستم که «اللّه» پروردگار من است؛ و هیچ کس را شریک پروردگارم قرارنمیدهم!»
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part17 لعیا با احتیاط و آهسته ماجرا رو برای دوستش میتر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part18
توی بازار پشت سر خانمها قدم برمیداشت و توی خودش بود که مادرش آهسته تشر زد:
بیا برو جلو کنار عروست وایسا ببین چی میپسنده چی میخواد!
سایه بون نمیخواستیم جنابعالی رو آوردیم!!
با گیجی لبخند زد و چشمی گفت و کنار لعیا ایستاد
لعیا از حس حضورش لرزش خفیفی احساس کرد و بعد دوباره مقابل یک طلافروشی به ویترین زل زد
الیاس آهسته گفت:
میخواید بریم داخل راحتتر ببینید مدلا رو؟!
آهسته و با ناز گفت:
باشه...
و از دری که الیاس براش باز کرده بود داخل شد
الیاس سلامی به طلافروشها کرد و خواست توضیح بده که مرد مسن تر با خنده گفت:
الان حلقه ها رو میارم براتون ببینید!
الیاس با لبخند سر به زیر انداخت و باز جمیله خانوم آهسته زیر گوش ناهید نجوا کرد:
انگار هم گِل همن این دو تا بچه میبینی چقدر بهم میان؟
هزارالله اکبر... ان شاالله خوشبخت باشن!
لعیا نگاهی بین حلقه های روی میز چیده شده انداخت و مادرش رو آهسته صدا زد:
مامان یه لحظه بیا...
مادرش با لبخند گفت:
از شوهرت نظر بخواه مادر...
و جلو نرفت
لعیا ناچار رو به الیاس پرسید:
این به نظرتون چطوره؟!
الیاس راحت گفت:
خب دست کن ببینم چطوره...
اما لعیا با همین یک جمله پر از هول شد
ولی به روی خودش نیاورد
آروم حلقه ظریف تک نگین رو روی انگشت حلقه سُر داد و سرجاش نشوند...
بعد دستش رو صاف گرفت و کمی بالا آورد:
چطوره؟!
الیاس که چشم مادرها و طلافروش رو دور دیده بود با خیال راحت عاشقانه خرج میکرد و دل می برد:
حلب و چدن هم تو این دست جواهر میشه اینکه دیگه هنر نکرده که به دست شما میاد!...
ولی فکر کنم این از بقیه بهتره...
لعیا دستش رو نامحسوس به گوشه میز بند کرد که زمین نخوره!
خودش هم نمیدونست چرا مقابل الیاس انقدر تاثیر پذیره و با یه تعریف و ابراز علاقه ساده اینطور غش و ضعف میکنه!
حلقه خریداری شد و زودتر از اونچه فکرش رو میکردن خطبه عقد هم جاری شد و رسما زن و شوهر شدن...
الیاس باور نمیکرد به این سادگی لعیا رو به دست آورده باشه و حق داشت که باور نکنه
حضرت حافظ یک چیزی میدونسته که گفته:
"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...."
مشکلات این عشق بعد از وصال پنهان شده بود...
اما این دو دلداده بی خبر از همه جا اینجا کنار حوض خانه پدری لعیا؛ بعد از رفتن مهمانها توی دل شب نشسته بودن و حرف میزدن
از هر دری...
تا اینکه الیاس پرسید:
چی شد که به من جواب مثبت دادی؟!
چقدر فکر کردی؟!
چی رو تو من پسندیدی؟
لعیا دلش میخواست بی تعارف بگه از بچگی عاشقش بوده اما نگفت
بجاش اینطور توضیح داد:
_خب شما دیده شناخته بودی
مشکلی نداشتی که جواب رد بدم
من بیشتر از همه چیز احساس تعهدتون برام باارزشه
اینکه با وجود اینکه یه نخبه اید که طرحش قبول نشده هرگز به رفتن از ایران فکر نکردید
خبر دارم که پیشنهاد بورسیه هم داشتید ولی خواستید بمونید طرحتون رو همینجا عملی کنید
الانم بی سر و صدا و بی توقع تلاش میکنید تا خودتون رو ثابت کنید و بعد بتونید خدمت کنید
این خیلی ارزشمنده برای من...
الیاس دستی به پشت سرش کشید و با فروتنی گفت:
وظیفمونه
کجا بریم این مملکت مال ماست
هیچی بدون زحمت به دست نمیاد...
ان شاالله بالاخره یه روزی این طرح هم دیده میشه...
ما که الحمدلله دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم خودمون کم کم طرح رو بسازیم و توجیه پذیریش رو ثابت کنیم
ولی خیلیا نمیتونن و بی خیال میشن
شما دعا کن یه روز بشه این مشکل بهره وری از اختراعات رو حل کرد
حالا دیگه بگذریم از این بحثا
اصلا ما چرا هنوز ضمیرمون رو پیدا نکردیم؟
نا سلامتی عقد کردیم تموم شد رفت!
لعیا با ناز خندید و سر بلند کرد تا حرفی بزنه اما بلافاصله نگاهش با چشمهای خمار و افسونگر الیاس تلاقی کرد و حرف توی دهنش ماسید
از حرارت نگاهش احساس ذوب شدن داشت
الیاس دهن باز کرد اما اینبار تبدار و زمزمه وار:
از بعد از سن تکلیف دیگه اینطور تماشات کرده بودم!
تو دقیقا چی داری تو وجودت که اینطور آدمو دیوونه میکنه؟!
خیلی بیشتر از ناز و دلبری دخترونه و چشم و ابروی قشنگه
راز جذابیتتو به ما هم بگو!
لعیا معذب خندید و دستی به روسریش کشید:
اختیار دارید جذابیت از خودتونه!
و الیاس مستانه خندید...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 سینماگر در مقام یک حکیم قرار گرفته است
#سینما #تصویری
#جشنواره_فجر
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
○° وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ
و تو بر خدای زنده ابدی که هرگز نمیرد توکل کن 🦋
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7