💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part46 الیاس کلافه بود و لعیا و حتی بقیه این رو خوب م
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part47
جلسه نیم ساعته ساختمون براش به قدر چند روز گذشت
مدام نگاهش به ساعت بود که دیرش نشه و لعیا دلخور نشه
اما به محض تموم شدن جلسه یادش اومد الان مجبوره وارد واحد بشه
رفتنش اون وقت شب شک برانگیز بود و باز حاشیه ساز
ناچار تقه ای به در زد
در به روش باز شد ولی هنگامه رو ندید
وارد شد و در رو پشت سرش بست
هنگامه کمی دورتر روی مبل نشسته بود
لباسش هم نسبت به دفعه قبل مناسبتر بود
سلام کرد اما الیاس جواب نداد
حوصله ش از دستش سر رفته بود
اگرچه زیبایی خیره کننده ای داشت اما اصلا به دل الیاس نمی نشست...
یادش به لعیا افتاد که با همون ظاهر ساده و زیبا براش عزیز ترین زن دنیا بود...
از چشمی به بیرون خیره شده بود تا به محض خلوت شدن راهرو بره اما از شانس بدش مدیر ساختمون درست جلوی واحد روبرویی با مستاجرش مشغول گفتگو بود و به نظر می اومد خیلی حرف برای گفتن دارن...
هنگامه پرسید:
چای میخوری؟
جوابی نشنید...
از جا بلند شد تا چای بریزه اما فکری به سرش زد
فوری کمی چای توی استکان ریخت و به طرفش برگشت اما روی تک پله آشپزخانه خودش رو زمین زد و دستش توی خرده شیشه ها و چای داغ فرورفت
با فریاد نسبتا بلندی که کشید الیاس به طرفش برگشت
با دیدن دست خونی و گریه شدیدش هول شد
جلو دوید:
چی شد چکار کردی؟!
زخم چندان عمیق نبود اما اونقدری درد داشت که بتونه باهاش گریه کنه
با حالت دردناکی اشاره کرد:
باند... باند و گاز از بالای یخچال بیار...
الیاس مطیع به دنبال دستورش رفت
کار خطرناکی کرده بود اما به نتیجه ای که می گرفت می ارزید
باید کم کم یخ این رابطه رو آب می کرد...
الیاس جلو اومد و گاز و باند رو روی زمین گذاشت
نگاهی به زخم دستش کرد و بعد به خودش
هنگامه منتظر نگاهش کرد و با صدای گرفته از گریه و لحنی دلخور گفت:
نمیخوای دستمو بانداژ کنی؟
میخوای برم بیرون یکی رو صدا کنم بیاد؟
با اخم و نگاه ملامت باری ناچار گاز رو باز کرد و روی دستش گذاشت
تمام تلاشش رو میکرد که با دستش برخوردی نداشته باشه اما بی فایده بود
تمام مدتی که باند رو می بست احساس گناه و خیانت داشت
صدای زنگ گوشیش بیشتر عذابش میداد
میدونست لعیاست که الان یه ربعه منتظرشه و اون دیر کرده اما دستش خونی بود و نمیتونست جواب بده
به محض اینکه کارش تموم شد خورده شیشه ها رو جمع کرد و دستش رو شست
هنگامه هنوز توی درگاه آشپزخونه نشسته بود و دستش رو توی دست گرفته بود
الیاس بلافاصله شماره لعیا رو گرفت اما از خونه بیرون نرفت
میخواست در حضور هنگامه باهاش حرف بزنه
نمیخواست فکر و خیال خامی بکنه
همین که لعیا جواب داد با لحن عاشقانه ای عذرخواهی کرد و گفت کار ناگهانی پیش اومده و الان خودش رو می رسونه...
ِآتش کینه توی دل هنگامه شعله می کشید و براش خط و نشون می کشید
همین که الیاس از خونه بیرون زد حرصش رو با مشت زدن به دیوار خالی کرد
با صدای دورگه از خشم غر زد:
پسره بی لیاقت عشقشو به رخ من میکشه!
مثلا میخوای رشته های منو پنبه کنی
تقصیر منه که بهت رحم کردم
نمیخواستم زندگیتو خراب کنم
خودت راه نیومدی
حالا بگرد تا بگردیم!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
○° آبروی عالمین
" یا حسین "💐🦋
#استوری | #Story 📸
#محمدفصولی🎤
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
گرامی باد ولادت امام حسین(ع)
وروز پاسدار برآنان که از جنس شهیدان وهم پیمان با حسین (ع)واز نسل فصل سرخ استقامتند
#میلاد_امام_حسین
#روز_پاسدار
#ماه_شعبان
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part47 جلسه نیم ساعته ساختمون براش به قدر چند روز گذ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part48
الیاس منتظر به صورت پدرش چشم دوخته بود تا نتیجه گفتگوشون با پدر زنش رو بشنوه...
حاج غفار تسبیحش رو روی میز رها کرد و به چهره جمیله خانوم همسرش چشم دوخت:
با خوب خانواده ای وصلت کردیم خانوم...
الحمدلله حاجی و حاج خانوم حرفی ندارن
دیگه هرچه سریعتر باید تدارک ببینی و عروست رو بیاری
الیاس نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و از شرم سر به زیر انداخت
حاجی با دل راحت پشت کمرش زد:
آخیش مثل اینکه بالاخره رفتنی شدی!
خیالم راحت شد...
الیاس از ته دل خندید:
قشنگ معلومه میخواید از شد من خلاص شیدا حاجی...
جمیله خانوم با نگاه پر از حسرت و محبتی خیره ش شد:
این حرفا چیه مادر تو که همینجوریشم اینجا پیدات نیست
بری سر خونه و زندگیت لابد سایه تم نمیبینیم...
الهه بی توجه به دلتنگی مادرش خودش رو لوس کرد:
باباجون این که بره من میخوام اتاقشو اتاق لباسام کنم کلشو کمد و قفسه بزنیم باشه؟
حاجی لبخندی زد:
باشه بابا...
الیاس چشم دروند و الهه شانه بالا انداخت:
حالا کی میری؟!
الیاس اینجور مواقع با زورآزمایی زبون خواهر وروجکش رو کوتاه میکرد ولی اینبار پیش از اونکه فرصت کنه از جاش بلند شه صدای پیام گوشیش بلند شد
بی توجه به جمع فوری گوشیش رو برداشت
جدیدا پیامهایی که میرسید براش مهم شده بود...
مدام از وقوع اتفاق عجیب و غریبی که باعث آبروریزی بشه می ترسید...
پیامک تبلیغاتی رو با کلافگی پاک کرد و دمغ روی مبل ولو شد
اثری از شادس چند ثانیه قبل تو صورتش نبود
کلافه بود از چیزی که خوشی و آرامش رو ازش گرفته
حاج غفار توی صورتش دقیق شد:
چیزی شده بابا؟
_جان؟
نه حاجی... طوری نیست یه سری مشکل پیدا کردیم
شما دعا کن ان شاالله حل میشه
بعد با باور و از سر نیاز به پدرش نگاه کرد:
واقعا به دعاتون محتاجم
حاجی چشم روی هم گذاشت:
همیشه دعاب من و مادرت پشت سرته باباجون
حالا پاشو یه آب و شونه ای گل و گلابی امشب عروست میاد صحبتای آخرو بکنیم و ان شاالله دیگه بفرستیمت خونه بخت!
الهه خندید و جمیله با لبخند برای شوهرش پشت چشم نازک کرد
اما الیاس در عین خوشحالی مضطرب بود
مدام فکر میکرد اتفاقی در این روزهای آخر لعیا رو ازش میگیره
نمیدونست این حس چیه فقط مطمئن بود که هنگامه نباید بفهمه عروسیشون نزدیکه...
***
صدای زنگ در بلند شد و من هنوز خواب آلود بودم
منتظر کسی نبودم و کسی آدرس اینجا رو نداشت!
یعنی الیاس
اونکه تا مجبور نباشه این وقت شب اینجا نمیاد...
تو بهت و گیجی از جا بلند شدم و چیزی تن کردم که باز ایراد نگیره!
اما در رو که باز کردم برخلاف تصورم با شراره مواجه شدم
چندان خوشحال نبود
چشمهاش پر از خشم بود اما ظاهرش عصبانی نبود...
تنه زد و وارد شد
در رو بستم
طعنه زد:
چادر چاغچور کردی!
یعنی اینجوری میگردی پیش پسره؟
همینه که هنوز ول معطلی!
_شما که نمیشناسینش اگر حجاب نگیرم امل اصلا پاشو تو خونه نمیذاره!
چکار کنم...
روی مبل نشست
خواستم برای دم کردن قهوه به آشپزخونه برم که آمرانه صدا بلند کرد:
بشین کارت دارم باید برم عجله دارم...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
◾️ به دلم دَوا
🌺 ویژه ولادت #حضرت_اباالفضل
📽 #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ #تصویری
📝 علمدارِ علمدارا
👤 حاجمحمود #کریمی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌺 ویژهٔ ولادت #حضرت_اباالفضل
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
حاجمحمود_کریمی_امشب_بوی_حرم،_امشب_صاحب_علم_میاد_.mp3
11.79M
🔊 #صوتی ؛ #سرود زیبا
📝 امشب، صاحب علَم میاد
👤 حاجمحمود #کریمی
🌺 ویژهٔ ولادت #حضرت_اباالفضل
👌 #پیشنهاد_دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#استوری🍃
حاج محمود کریمی
#ولادت_حضرت_عباس
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part48 الیاس منتظر به صورت پدرش چشم دوخته بود تا نتیج
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part49
نشستم روبروش
پا روی پا انداخت و با غیض فروخورده ای گفت:
این چه پیامی بود فرستادی!
انقدر زود ناامید شدی؟
_بحث ناامیدی نیست
خواستم بیخود وقت تلف نکنی...
کمی رو به جلو خم شد:
پس من زیادی روت حساب باز میکردم!
یعنی تو واقعا از پس یه بچه...
_بیخود دور برندار
خودتم میدونی من اهل کم کاری نیستم
وقتی میگم نمیشه لابد نمیشه...
_میدونی طراحی نقشه دوم چقدر هزینه برمیداره؟
از دستمزد خودت کم میشه...
کمی صدام بالا رفت:
_من چکار باید میکردم که نکردم؟!
از اولم قرار بود اگر نشد بریم سراغ پلن بی...
_صداتو بیار پایین
بله میریم ولی صفر تا صد این پروژه مسّولیتش با توئه
همونجوری که پاداشش رو کامل میگیری ضررشم پای خودته...
ده بار پسره اومده اینجا و رفته
بهت گفتم بیهوشش کن و...
_فکر میکنی من بدم میاد یه پروژه زودتر تموم شه کار جدید بگیرم؟
منم داره وقتم میسوزه...
خب لابد نشده دیگه
اصلا اجازه نمیده بهش نزدیک بشم
درسته من رزمی کارم ولی دیگه حریف یه مرد که نیستم!
عصبی لبم رو جویدم و تن صدام پایبن اومد:
اگر بودم که اون کیان عوضی نمیتونست اون بلاها رو سرم بیاره...
_خیلی خب حالا...
قبلا هم بهت گفتم تو تیم ما کینه به دل گرفتن و فکر تلافی باعث زمبن خوردن خودت میشه...
پوزخندی زدم:
من با اون حیوون وحشی کاری ندارم
الانم لازم نکرده هزینه کنید
خودم این مشکلو حل میکنم
منتها با یه روش دیگه...
فقط خواستم در جریان باشید
_چه روشی؟!
تو حق نداری خودتو نشون بدی
ما خودمون یه جوری دختره رو نفله ش میکنیم
بی سر و صدا تو یه تصادف کشته بشه بهتره تا اسسدپاشی و این ماجراهای سر و صدا دار
رقیب حذف شه ببینیم بالاخره میتونی یه خودی نشون بدی یا نه!
پاک ناامیدم کردی....
سری تکان دادم:
نیازی نیست
من میتونم حلش کنم
بیخود هزینه تراشی نکنید
_چجوری...
_بشین و تماشا کن...
آقا داره بی سر و صدا کاراش رو میکنه که زودتر عروسش رو ببره خونه و خیالش راحت شه...
فکر کرده میتونه منو دور بزنه
_تا کامل نقشه ت رو توضیح ندی موافقت نمیکنم
سری تکون دادم و ناچار هر چی توی ذهنم بود کامل براش توضیح دادم
مطمئن بودم که راحتترین و بهترین روش همینه...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #story
➕ استاد #پناهیان
♥️ یا عباس! سخت کار پیدا میشه، ما رو استخدام نمیکنن...
#یابابالحوائج
🌙 ولادت #حضرت_عباس مبارک باد
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
◾️ سلام خدا بر...
🌺 ویژه ولادت #امام_سجاد
📽 #تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7