eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
‌∞♥∞ گفته‌ای آغوشت بدون تعطیلی باز است بغلمان‌کن :) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ یَا مَنْ هُوَ إِلَى مَنْ أَحَبَّهُ قَرِیبٌ ای آن که است به هرکس که دارد :) | ۹۶ 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 بعد از ماه رمضان چه کنیم؟ 👈🏻 مراقب حال خوبمون باشیم ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام دوستان🌸 خانم شین الف داستان های کوتاهی که مینویسن رو اینجا ارسال میکنن اگر دوست داشتید بخونید عضو شید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e الانم یه داستان ۱۲ قسمتی رو شروع کردن😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part117 هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جمیله از ماشین پیاده شد و رو به راننده گفت: لطفا منتظر بمونید تا برگردم و بعد با اضطراب چادرش رو جمع کرد و راه افتاد با احتیاط زنگ رو به صدا درآورد و با پیچیدن صدای آیفون توی سکوت خونه الیاس به خودش اومد و تکونی خورد متعجب از جا بلند شد خیلی وقت بود کسی سراغش رو نمیگرفت اونهم اونوقت شب... با خودش گفت نکنه هنگامه باشه و پاش شل شد... اما هنگامه که آدرس اینجا رو نداشت کنجکاوی وادارش کرد تا پای آیفون بره و با دیدن تصویر مشوش مادرش، یا همون خاله ش، اشک خشک شده توی چشمش دوباره جوشید... کمی توی تصویر تماشاش کرد و بعد باعجله صورتش رو پاک کرد مطمئن بود هرچقدر هم که بد حال و گیج و ناراحت باشه نمیتونه این زن رو پشت در نگه داره دکمه درباز کن رو فشرد و با باز شدن در جمیله امیدوار وارد شد پله ها رو بالا گرفت و به طبقه دوم رسید حوصله انتظار برای آسانسور رو نداشت... به محض پشت در رسیدن در به روش باز شد و... چهره خسته و ورم کرده پسرش توی تاریک و روشن خونه مقابلش نقش بست اشک خودش هم دوباره راه افتاد: سلام پسرم چکار کردی با خودت... الیاس کنار رفت و جمیله وارد شد در رو بست و بی هیچ حرفی روی مبل افتاد جمیله چراغ هالوژن ها رو روشن کرد تا هم نور چشم های از گریه ورم کرده پسرش رو نزنه و هم بتونه راحتتر ببیندش... روبروش نشست و با مظلومیت گفت: چرا نیومدی پیش خودم تا حرف بزنیم؟ _کی به شما گفت؟ لعیا؟ صدای الیاس از شدت گرفتگی تیز و برنده شده بود و روح جمیله رو خراش میداد: _آره... من... من و بابات... _حاج غفار هیچوقت دروغ نمیگه وقتی گفت تو پسر من نیستی باید خودم میفهمیدم خودمو به خریت زدم شایدم انتظارش رو نداشتم... _نه پسرم منظورش این نبوده همه پدرا تو عصبانیت از این حرفا به اولادشون میزنن... پوزخندی گوشه لب الیاس نشست: من همیشه مدیون شما و حاج آقام ولی اولاد... _تو حق نداری به محبت مادری و پدری من و پدرت شک کنی... _من به خودمم شک کردم مامان... پوزخندی زد: یا شایدم بهتره بگم خاله.‌‌‌.. گریه جمیله شدت گرفت: تو پسر منی... منم مادرتم... من فقط تا سه ماهگی خاله ت بودم الیاس... بعدش دیگه مادرت بودم تا همین امروز خودتم میدونی که چقدر برام عزیزی و هیچ فرقی با الهه نداری مگر اینکه تو منو قبول نداشته باشی... پوزخند الیاس عمیقتر شد: الهه... یعنی تمام این سالها من و الهه نامحرم بودیم و... _نه این چه حرفیه... همون موقع که‌‌‌... فقیهه و شوهر خدابیامرزش خلیل تصادف کردن و... تو اومدی پیش ما... ما تازه ازدواج کرده بودیم و عزیزت عمو حمیدت رو باردار بود... اونکه به دنیا اومد، حاج آقا ثامن رفیق بابات خدا خیرش بده پیشنهاد داد عزیز بهت شیر بده که تو و حاج غفار برادر رضاعی بشید که اگر بعدها ما دختردار شدیم تو بشی عموی رضاعیش و محرمش باشی... به مادری که خاله ش بود و خاله ای که براش مادری کرده بود چشم دوخت: من چطوری از اون تصادف زنده بیرون اومدم؟ اصلا... قبل از تصادف اسمی نداشتم؟ جمیله آهی کشید: خواست خدا بود ماشینشون با اتوبوس شاخ به شاخ شد و رفت ته دره اما تو از پنجره پرت شده بودی بیرون چیزبت نشده بود فقط این گوشه ابروت شکسته بود که هنوزم هست... اسمت... الیاس رو من روت گذاشتم چون میخواستم بچه خودم باشی میخواستم باور کنم مادرت منم نه اینکه هر بار صدات میکنم یاد اون خدابیامرز بیفتم اما فقیهه اسمتو گذاشته بود امیرعباس... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️ ما دورهایمان را زدیم، در این دنیا چیزی ارزش دل بستن نداشت، بغل کن بنده ی فراری از دنیا را... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part118 جمیله از ماشین پیاده شد و رو به راننده گفت: ل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 آهسته زیر لب تکرار کرد: امیر عباس... قشنگه جمیله فوری گفت: اگر دوستش داری از این به بعد امیرعباس صدات میکنم... اصلا به همه میگم به همین اسم صدات کنن فقط تو از من رو برنگردون... هق هق توی گلوی جمیله شکست و امیرعباس! به خودش اومد سر مادرش رو بغل گرفت: من غلط بکنم اونقدرا هم بی چشم و رو نیستم فقط الان گیجم... بهم حق نمیدی؟ _بهت حق میدم مادر... ولی هر اشکی داری تو دامن خودم بریز... هر گله ای داری به خودم بکن نکنه یه وقت از ما ببّری... _من تا آخر عمر نوکرتم مامان بخدا طاقت اشکاتو ندارم... جمیله نفس عمیقی کشید: العی قربون اون مامان گفتنت بشم عزیزم... _دور از جونت... میگم... حاج غفار هم‌‌... متوجه شد که‌‌‌‌‌... سکوت کرد. جمیله نمیخواست دروغ بگه برای همین فرار کرد: لعیا به خودم زنگ زد منم تا شنیدم فوری خودمو رسوندم... با شنیدن اسم لعیا باز پوزخند گوشه لبهای امیر عباس پیدا شد: چه فکری کرده به شما زنگ زده؟ لابد فکر کرده خودمو میکشم! خب بکشم... به حال اون چه فرقی میکنه... صورتش از زور حرص و درد جمع شد: ترحم کرده! _ترحم چیه پسرم نگرانت بود... حالا بذار ان شاالله من باز از فردا میرم و باهاش حرف میزنم بالاخره... _این چینی دیگه بند نمیخوره مادر... شما خودتو اذیت نکن... جمیله چشم ریز کرد و متعجب پرسید: _یعنی چی؟ پس لعیا راست میگفت که تو راضی شدی به طلاق؟ چطوری؟ تو که لعیا رو دوست داشتی! مگه نگفتی سوء تفاهمه و تو کاری نکردی؟ تو که میخواستی قانعش کنی... پس چرا باید به این زودی پا پس بکشی؟ نمیخوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟ پوزخندش عمیق تر شد: دیگه جنگیدن فایده ای نداره وقتی منو نمیخواد خسته شدم بس که خودمو ثابت کردم وقتی منو نمیخواد نمیخواد دیگه چقدر خودمو خار کنم و تهمت بشنوم... _بهشون حق نمیدی؟ چیزی که اتفاق افتاده قابل دفاع نیست من که مادرتم باورت میکنم ولی اونا... لبخند دردناکی زد: من دیگه الان به همه حق میدم مامان... به همه جز خودم سِر شدم انگار... _میدونستی حاج محسن امشب بستری شده بخاطر کاری که تو کردی؟ سری به تاسف تکون داد: حالش چطوره؟ _الحمدلله چیز مهمی نیست... _میبینی مامان... تلاش من نتیجه عکس داره... واسه همینم نمیخوام اذیتشون کنم نه لعیا و نه خانواده ش رو... اون دیگه منو دوست نداره... باید... باید بره دنبال زندگیش سخت ترین جمله زندگیش رو به زبون آورد و بعد انگار قلبش رو دفن کرده باشه کاملا جدی ادامه داد: این چیزیه که اون میخواد... منم دیگه راهی برای اثبات خودم سراغ ندارم به چشمهای جمیله خیره شد: واسه همینم دیگه کسی رو جز تو ندارم تو این دنیا مامان... دیگه تلاش نکن منو به کسی ثابت کنی حتی حاج غفار... از این به بعد هر وقت خواستی منو ببینی بهم زنگ بزن تا یه جایی همو ببینیم اگر الهه دوست داشت اونم بیار ولی‌.. صدای ناله جمیله بلند شد: نه پسرم... _تو رو روح خواهرت بذار حرفمو بزنم من دیگه نه حاج غفارو آزار میدم نه تو رو نه خانواده حاج محسن رو فقط یه زحمت... فردا بهشون زنگ بزن و بگو ال... امیرعباس به طلاق راضیه... خودتون قرار طلاق توافقی رو بذارید... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
سلام دوستان🌸 خانم شین الف داستان های کوتاهی که مینویسن رو اینجا ارسال میکنن اگر دوست داشتید بخونید عضو شید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e الانم یه داستان ۱۲ قسمتی رو شروع کردن😍