🖤🍃
آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد
تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد .
دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا
باقر آل عبا گریان بر ارباب شد
#خداحافظ_ای_روضه_خوان_حسین
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
#تسلیت_باد
حاجمحمود_کریمی_یادگار_کربلا_منم_.mp3
3.72M
🔊 #صوتی
📌 سبک #زمینه
📝 یادگار کربلا منم...
👤 حاج محمود #کریمی
▪️ویژهٔ شهادت #امام_باقر
👌 #پیشنهاد_دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part203 اخمی بین ابروهام نشست: مسافرت؟ تو این شرایط؟
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part204
تمام تلاشم رو کردم که صورتم از شدت درماندگی مجاله نشه اما کماکان بهت زده خیره شده بودم
با اخم کمرنگی سر کج کرد:
خوشحالی دیگه مگه نه؟
_ها؟!
آره آره...
فقط شوکه ام... که چوه چطور اینطور ناگهانی...
با همون لبخند جذابش حرفی زد که به نظر خودش ساده بود اما برای من یک شوک جدید:
وقتی بطلبن اینطوریه دیگه...
بطلبه؟ منو؟
پوزخندم رو پنهان کردم و دراز کشیدم:
من خیلی خسته ام
بخوابیم دیگه...
فردا وسایلا رو جمع میکنم
دراز کشید و به پهلو شد: اصلا دست به هیچی نزن خودم جمع و جور میکنم
به چشمهاش خیره شدم و محو زیبایی صورتش شدم
کاش تا ابد برای تماشاش وقت داشتم
اگر خدایی وجود داشت بابت خلق این مخلوق بی همتا حقیقتا سزاوار ستایش بود
شاید هم به افراط مبتلا شده باشم اما به نظرم توی این لحظه امیرعباس دوست داشتنی ترین موجود دنیاست
همونطور زل زده توی چشمهاش لبخند زدم و آروم گفتم: اینجوری که لوس میشم
تلنگر آرومی روی گونه م نواخت:
اشکال نداره بعد از به دنیا اومدن میوه تو دلیت جبران میکنی...
با یادآوری این موجود که حالا توی دنیا بود و نفس میکشید اما سرنوشت خوبی در انتظارش نبود باز حالم گرفته شد
انگار قرار نبود توی همین فرصت کوتاه هم از بودن کنارش لذت ببرم
دستش رو که روی شکمم گذاشت اشک توی چشمهام حلقه زد:
بذار ببینم نبض داره؟
به سختی لب زدم: هنوز خیلی کوچیکه
لبخندش امشب برام از هر دردی کشنده تر شده بود: بزرگ میشه...
چشم بهم بزنی به دنیا میاد، قد میکشه، مدرسه میره...
راستی دوست داری دختر باشه یا پسر؟!
لبخندی زدم از زهر تلخ تر
سادگی و بی خبریش عذابم میداد:
فرقی نمیکنه...
_واسه منم فرقی نمیکنه ان شاالله سالم باشه
ولی اگر دختر باشه بهتره!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part205
خندیدم: معنی فرقی نداره رم فهمیدیم!
خندید: نه از اون لحاظ که نه
واسه خود فرقی نمیکنه
ولی اگه دختر باشه زودتر به دل مامانم میشینه
اونوقت مامانشم با خودش می بره...
_کجا؟
_تو دل مامانم...
چشمهام رو بستم: برات مهمه؟
_آره خب...
با صدای جابجا شدن تخت چشم باز کردم
از جا بلند شده بود و گوشیش رو از روی پاتختی برمی داشت:
یه دو روزیه بهش زنگ نزدم
تو بخواب من یه زنگی بهش میزنم و میام...
...
صدای زنگ تلفن باعث شد سر از مفاتیح برداره و عینک از چشم
با دیدن شماره امیرعباس که هنوز الیاس ذخیره شده بود روی گوشیش، با ذوق گوشی رو برداشت و رو به حاج غفار که مشغول تماشای تلویزیون بود صدا زد:
حاجی امیرعباسه
حاجی با اینکه ته دلش یه حالی شد تکون نخورد و به تلویزیون خیره موند:
چشمت روشن
صورت جمیله جمع شد و باز یه درد دورانی رو تو قلبش حس کرد
مدتی بود قلب درد سراغش اومده بود اما جدیش نمیگرفت
از عوارض غصه خوردن از دوری پسرش و رابطه شکراب پدر و پسر بود
از غضه بی سر و سامونی و تنهایی پسرش...
از عشقی که رفت و شکستی که خورد...
بی توجه به این درد جواب داد و با خنده گفت: سلام عزیز دلم...
چه عجب یاد ما کردی
حاج غفار گوش تیز کرده بود تا بلکه بعد از دو ماه صدای پسرش رو که به خیال خودش پسر نوح شده بود لااقل از پشت تلفن بشنوه
امیرعباس هم با محبت جواب مادرش رو داد:
سلام مخلصتم جمیله خانوم
ببخشید دیگه سرم شلوغه
خیلی گرفتارم
_خیره ان شاالله
_دعام کن...
زنگ زدم بگم فردا دارم میرم مشهد
نایب الزیاره ام
این مدت خیلی اذیتت کردم تو رو خدا حلال کن...
_خوشبحالت مادر اینطور تو باید ما رو دعا کنی
مخصوصا آقاجونت رو خیلی دعا کن حالش خوب نیست
بی توجه به اخم و تخم حاج غفار حرفش رو زد تا به یه بهونه ای سر حرف رو باز کنه
امیرعباس هم دلتنگ اما دلخور بود
ولی باز نتونست نپرسه:
چطور مگه چیزی شده؟
و این سوال از گوش حاج غفار دور نموند
ته دلش خوشحال بود از اینکه هنوز براش مهمه مردی که میدونه پدرش نیست ولی براش پدری کرده چه حال و وضعی داره...
جمیله خانم جواب داد:
چی بگم والا فشار خونشه دیگه هی بالا پایین میشه خودت میدونی مادر
مخصوصا وقتی فکر و خیال کنه و حرص و جوش بخوره!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
بيمارفَـقَـطْ دَرْ طَلَبِ لُطْفِ
طَبـیبْ اَسْت
مامُنْـتَـظِرِنُسْخهۍدَرْمانِ
حُـسِـینیم . .♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part205 خندیدم: معنی فرقی نداره رم فهمیدیم! خندید: ن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part206
امیر نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد:
خودت چطوری حالت خوبه؟
_ای... یه نفسی میاد و میره...
_ان شاالله نفس حقت درد ما رو دوا کنه
التماس دعا
من دیگه باید برم حاج خانوم
اوامری فرمایشی؟!
_کی میای ببینمت مادر؟!
_این سفرم ناگهانی پیش اومد
ان شاالله بعدش میام دستبوس
_باشه مادر...
خوش بگذره بهت
تنهایی یا با رفقات میری...
امیرعباس چند ثانیه مکث کرد و بعد برای اینکه دروغ نگفته باشه اینطور جواب داد:
تنها که نیستم
_خب باز خدا رو شکر...
مواظب خودت باشیا مادر
غذا به موقع بخور لباس اندازه بپوش هوا دزده
_چشم مامان جان...
شما نگران من نباش
ولی به گفتن آسون بود
مادر نبود که بدونه تا بچه یه سفر بره و برگرده دنیا پیش چشمش زیر و رو میشه
باز پرسید: با چی میری با ماشین خودت؟
_نه بابا اینهمه راه... با پرواز میریم
_خدا پشت و پناهت رسیدی یه پیام به من بده
_چشم... سوغات چیزی نمیخواید؟
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part207
_سلامتیت... فقط التماس دعا
_نباتی زعفرونی.. ادویه زرشک... مهر تسبیح؟!
فکری از ذهن جمیله رد شد که فوری به زبون آورد:
نه مادر من هیچی نمیخوام فقط... چند روز پیش تسبیح شاه مقصود آقات پاره شد!
امیرعباس با مکث کوتاهی جواب داد: رو چشم...
اگه امر دیگه نیس من برم
_برو بسلامت شبت بخیر خداحافظت
_خداحافظ
به محض قطع کردن صدای حاج غفار بلند شد: واسه چی گفتی تسبیح بگیره برا من؟!
_حاجی شما نمیخوای یه جا تمومش کنی؟
بالاخره نباید یه بابی باز بشه و آشتی کنید؟
نکنه واقعا این بچه یتیمو بچه خودت نمیدونی که...
اشکی که جاری شد ختم کلام بود تا حاج غفار عقب نشینی کنه:
خیلی خب حالا شمام انگار کیسه اشک دستته...
این حرفا رو که میزنی ناامیدم میکنی جمیله!
تو نمیدونی چقد واسم عزیزه این پسر؟!
ولی خبطی که کرده آبروی من و ایمان خودشو با هم نابود کرد
حق اون دختر خانواده ش نبود که...
_حاجی جان عزیزت باز شروع نکن
اون که میگه مقصر نیست
نعوذ بالله ما مگه خداییم
حالا زنش که ولش کرد رفت ما هم ولش کنیم بچه بی کس و تنها دق کنه؟
اونم بعد دو تا ضربه روحی...
_خیلی خب حالا شما انقد اشک نریز باز حالت بد میشه ها
چی بگم والا تف سربالاست
چکارش کنم
حالا یکم امون بده... خیلی هم نگذشته کلا دوماهه...
کم کم حل میشه
خیره ان شاالله
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢 عرفه، فرصتی بی نظیر برای....💢
💠 هشام بن حکم از امام صادق علیه السلام نقل میکند که فرمودند: کسی که در ماه رمضان آمرزیده نشود، تا ماه رمضان بعدی آمرزیده نخواهد شد، مگر اینکه عرفه را درک کند.
----------------------------
متن عربی:
🔆 مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شَاذَانَ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: مَنْ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ إِلَى قَابِلٍ إِلَّا أَنْ يَشْهَدَ عَرَفَةَ.
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part207 _سلامتیت... فقط التماس دعا _نباتی زعفرونی..
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part208
نگاه کردن به صفحه روشن گوشی توی تاریکی اتاق چشمش رو اذیت میکرد ولی نه حوصله بلند شدن و روشن کردن چراغ رو داشت و نه میترا میذاشت که بخوابه!
موقعیت رفیقش موقعیت خاصی بود و جدا نیاز به کمک و مشاوره داشت و لعیا هم نمیخواست ازش دریغ کنه ولی هر صحبتی درباره ازدواج اون رو برمیگردوند به روزهای نامزدی و حالش رو بد میکرد
و نمیدونست چطور این رو به میترا بگه...
و توی رودربایستی تا این وقت چت مشغول چت کردن و مشاوره دادن بود
پیامهای میترا تند و پشت هم میومد:
ببین من همه حرفاتو قبول دارم
شهاب خیلی کم سن و سال بود که رفتن کانادا حتما تفاوت فرهنگی بین ما هست
ولی یعنی هیچ دو نفری از دو فرهنگ متفاوت تا امروز ازدواج موفق نداشتن؟
لعیا کلافه نوشت:
تو الان احساساتی هستی... داری خودتو گول میزنی...
سفسطه میکنی...
حرف من این نبود من میگم با روحیاتی که از تو سراغ دارم نمیتونی اخلاقای اینجوری رو تحمل کنی..
_لعیا اون پسر عممه!
درسته خارج بزرگ شده ولی آدم بی ریشه ای نیست
لعیا بی حوصله نوشت: خب پس اگر مطمئنی اینهمه سوال و جواب و اضطرابت چیه عزیزم...
من نظرم رو گفتم مجبورت که نکردم
هرجور خودت صلاح میدونی...
_حالا چرا ناراحت میشی!
من ازت کمک خواستم...
_ناراحت نشدم فقط میگم تو که مطمئنی دیگه مشورتت چیه
_اگه مطمئن بودم که دست به دامن تو نمیشدم!
خیلی دلشوره دارم
_من کار دیگه ای نمیتونم برات بکنم عزیزم
نظرمو بهت گفتم به نظرم باید خیلی احتیاط کنی...
اگر هم خیلی بهش علاقه داری و نمیخوای از دستش بدی حداقل به اندازه کافی بشناسش...
اگر نمیتونی ردش کنی یه مدت آشنا بشید تا یه تصمیم درست بگیری
اگرم بخاطر فامیلی تو رودربایستی نامزدت کردن بدون
دوره نامزدی دوره خیلی مهمیه
فقط مال گشت و گذار نیست
باید حواستو جمع کنی دقت کنی طرف مقابلت رو دقیق بشناسی...
با تایپ این جمله آه سردی هم کشید
کاش یکی هم این حرفا رو به خودش میزد
اگرچه اگر هم میزد اون موقع اونقدر دوستش داشت و بهش اعتماد داشت که قطعا کارساز نبود
اگرچه؛
از خلق خدا پنهون بود اما از خدا که نمیتونست پنهون کنه که هنوزم...
با پیام بعدی میترا مطمئن شد که به مغز میترا هم مثل چند ماه پیش خودش هیچ مته و درفشی کارگر نیست:
حق با توئه عزیزم
حتما همینطوره
حالا بذار خبرشو به عمم اینا بدیم
احتمالا همین هفته یه بله برون جمع و جور میگیریم
ولی میخوام که تو ام بیای!
میای دیگه؟
دستهاش از تایپ خسته شده بود و چشمهاش میسوخت
آیکون ضبط صوت رو کشید و آهسته و با صدای خش داری سعی کرد به مکالمه پایان بده:
ان شاالله هرچی خیره
اگر تونستم حتما
فعلا شبت بخیر...
یه استیکر قلب فرستاد و فوری گوشی رو روی پاتختی انداخت
خسته چشمهاش رو بست
با خودش گفت نکنه به میترا حسادت میکنم
اما بعد با اطمینان جواب خودش رو داد: نه اینطور نیست... من فقط نگرانشم
یکم زیادی از موقعیت پسر عمه ش ذوق زده ست
میترسم کار دست خودش بده...
سعی کرد فکرش رو از دلهره ی میترا خالی کنه تا بخوابه اما خوابیدن شبها براش خیلی سخت شده بود
حتی وقتی واقعا خوابش می اومد!...
پ.ن: امروز آخرین امتحانم بود همین یک پارت بلند رو تونستم تقدیمتون کنم
عیدتون مبارک 🌸🍃
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
.
از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد
نیست عاقل هر کسی دیوانه مشهد نشد :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝
🌹امام هادی علیه السلام:
إنَّمَا اتَّخَذَ اللّه عَزَّوَجَلَّ إبراهِیمَ خَلیلاً لِکثرَةِ صَلاتِهِ عَلی مُحَمَّدٍ و أهلِ بَیتِهِ علیهم السلام.
خداوند متعال، ابراهیم علیه السلام را دوست خود برگرفت؛ زیرا او بر محمّد و اهل بیت او بسیار صلوات می فرستاد.
صبح عیدتون معطر 🌸 🍃
معطر به ذکر شریف
صلوات بر حضرت محمد ( ص )
و خاندان مطهرش 🌸🍃
(🌸)اللّهُمَّ
💗(🌸)صَلِّ
💗💗(🌸)عَلَی
💗💗💗(🌸)مُحَمَّدٍ
💗💗💗💗(🌸)وَ آلِ
💗💗💗💗💗(🌸) مُحَمَّدٍ
💗💗💗💗(🌸)وَ عَجِّلْ
💗💗💗(🌸)فَرَجَهُمْ
💗💗(🌸)وَ اَهْلِکْ
💗(🌸)اَعْدَائَهُمْ
(🌸)اَجْمَعِین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوری
از روز عید قربان تا روز عید غدیر، در واقع یک مقطعی است متصل و مرتبط با مسئلهی امامت.
#امام_خامنه_ای ♥️
#عید_قربان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام
عزیزان مشکلی برای کانال های #رمان توی #ایتا بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حل این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد انجام میشه.
نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید...🌸💚
من بی وضو در جبهه نمینویسم؛
مگر نه اینکه خاک جبهه
به ولی عصر مزین است ؟!
و تا حالا ماشه تفنگم
را بی وضو نچکاندهام..!
- نه آبی نه خاکی | علی مؤذنی📚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو !
شاید خداست که در آغوشش میفشاردت
برای تمام رنجهایی که میبر؎ صبر کن!
صبر اوج احترام به حکمت خداست :))♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7