فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شما معشوق خدا هستی!
🔻باورت میشه؟!
#استوری
#پارت_آینده
طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد:_یاالله...
با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید:
_سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم...
به یاد آوردم بچه ها آماده رفتناند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم...
_خواهر من شما...
عصبانی گفتم:
_من خواهر شما نیستم
مکثی کرد...
_بله...ببخشید...
خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید...
_چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟!
خب جلوشونو بگیرید...
من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم...
چرا باید برم؟!
اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛
شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید
_من؟
_بله همه...الانم بهونه ش جور شده که ما رو برگردونید عقب ولی من خودم رو دربرابر جون این جوونها مسئول میدونم و وقتی کاری از دستم برمیاد نمیتونم بخاطر خوش آمد شما اینجا رو ترک کنم
دست به سینه مقابلش ایستادم و محکم گفتم:
_من یه قدمم از اینجا جم نمیخورم
ببینم کی میخواد منو بیرون کنه...
نگاه کلافهای به اطرافش کرد و درمانده به رفیقش خیره شد.
خانمی نبود که مرا به زور مجبور کند آنجا را ترک کنم... آنها هم که با آنهمه تقید به محرم و نامحرم کاری از دستشان بر نمیامد... من هم همین را میخواستم...
میدانستم عجله دارد و با آنهمه کاری که سرش ریخته فرصت سر و کله زدن با مرا ندارد... امیدوار بودم بیخیال شود و قید این کل کل بی مورد را بزند تا من هم سر کارم برگردم ولی...
انتظار همه چیز را داشتم جز کاری که او کرد...
لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید...
بعد خیلی ناگهانی ...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#رمان_خاص_دفاع_مقدس #بقلم_شین_الف😍
•🌻•
«فَإِنَّمَعَالْعُسْرِيُسْرًا»
قطعاباهرسختے،آسانےاست🌱شرح/۵
.
.
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_آینده
طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد:_یاالله...
با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید:
_سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم...
به یاد آوردم بچه ها آماده رفتناند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم...
_خواهر من شما...
عصبانی گفتم:
_من خواهر شما نیستم
مکثی کرد...
_بله...ببخشید...
خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید...
_چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟!
خب جلوشونو بگیرید...
من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم...
چرا باید برم؟!
اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛
شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید
_من؟
_بله همه...الانم بهونه ش جور شده که ما رو برگردونید عقب ولی من خودم رو دربرابر جون این جوونها مسئول میدونم و وقتی کاری از دستم برمیاد نمیتونم بخاطر خوش آمد شما اینجا رو ترک کنم
دست به سینه مقابلش ایستادم و محکم گفتم:
_من یه قدمم از اینجا جم نمیخورم
ببینم کی میخواد منو بیرون کنه...
نگاه کلافهای به اطرافش کرد و درمانده به رفیقش خیره شد.
خانمی نبود که مرا به زور مجبور کند آنجا را ترک کنم... آنها هم که با آنهمه تقید به محرم و نامحرم کاری از دستشان بر نمیامد... من هم همین را میخواستم...
میدانستم عجله دارد و با آنهمه کاری که سرش ریخته فرصت سر و کله زدن با مرا ندارد... امیدوار بودم بیخیال شود و قید این کل کل بی مورد را بزند تا من هم سر کارم برگردم ولی...
انتظار همه چیز را داشتم جز کاری که او کرد...
لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید...
بعد خیلی ناگهانی ...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#رمان_خاص_دفاع_مقدس #بقلم_شین_الف😍
هدایت شده از کانال vip دیبا❤
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_نهم
و به طرف چادری که بیسیم و وسایل ارتباطی آنجا بود حرکت کرد...
دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد چادر شدم...
همانطور که دائم زیر لب ذکر میگفت که حرفی به من نزند عصبانی مشغول انجام کارهایش شد...
_من گفتم با شما شوخی ندارم بعد شما میگید زودتر برم معطل منن؟اونا رو بفرستید من جایی نمیرم...
_لاالهالاالله الان توی این وضعیت من باید شما رو هم توجیه کنم؟ باید برید اونم هرچه سریعتر...
صدای ماشینی که در محوطه پیچید برافروخته ترش کرد:
_خانوم بیا برو این فرمانده ما الان بیاد ببینه شما هنوز اینجایید پوست از سر من برمیداره...
بی تفاوت گفتم:
_ به من ارتباطی نداره...
طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد:
_یاالله...
با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید:
_سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم...
به یاد آوردم بچه ها آماده رفتناند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم...
_خواهر من شما...
عصبانی گفتم:
_من خواهر شما نیستم
مکثی کرد...
_بله...ببخشید...
خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید...
_چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟!
خب جلوشونو بگیرید...
من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم...
چرا باید برم؟!
اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛
شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕