هدایت شده از ضُحی
کتش را در آوردم و روی پا گذاشت. گوشه ی یقه اش را صاف کرد... بعد کمی جلو کشید و نگاه خیره اش را روی صورتم تنظیم کرد:
_اولا ممنونم بابت این فرصت...
ثانیا نمیتونم نگم که امشب چقدر زیبا و باوقار شدید...
بی اراده لبم را توی دهان بردم و چون نمیدانستم چه باید بگویم سکوت را ترجیح دادم و باز او ادامه داد: راستش دقیق نمیدونم از کجا شروع میکنن من تابه حال خواستگاری کسی نرفتم...
اعتراف میکنم قبل تر ها دوست و اینا داشتم ولی... هیچوقت جدی نبوده!
چشمانم بی اراده باز شد و او لبخندی زد: ببخشید که صریح گفتم.اما بعد از اون تغییراتی که گفتم... با هیچ دختری ارتباط نداشتم...
البته اینم از لطف امام حسین دارم....
سکوت کوتاهی که برقرار شد جرئت داد تا نگاهم را بالا بکشم و گذرا از صورتش عبور بدهم...
محو ماه تقریبا کامل شده بود و چشمهاش پراز اشک بود: _ اولین باری که از هلند به کربلا رفتم بهش قول دادم که همه چیز رو کنار بگذارم... پای قولم هم بودم تا اینکه... شما رو دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
کتش را در آوردم و روی پا گذاشت. گوشه ی یقه اش را صاف کرد... بعد کمی جلو کشید و نگاه خیره اش را روی ص
.
.
نویسندهی قدیمی ایتا این رمان رو نوشتن 👏🏻
بعد از اتمام هم پاک میشه چون قراره چاپ بشه❌
شبهای قدر رفت و دیوانهی تو باز
تقویم را به شوق محرم ورق زند...
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻ادعیه را مطالعه کنیم!
#استوری
هدایت شده از ضُحی
کتش را در آوردم و روی پا گذاشت. گوشه ی یقه اش را صاف کرد... بعد کمی جلو کشید و نگاه خیره اش را روی صورتم تنظیم کرد:
_اولا ممنونم بابت این فرصت...
ثانیا نمیتونم نگم که امشب چقدر زیبا و باوقار شدید...
بی اراده لبم را توی دهان بردم و چون نمیدانستم چه باید بگویم سکوت را ترجیح دادم و باز او ادامه داد: راستش دقیق نمیدونم از کجا شروع میکنن من تابه حال خواستگاری کسی نرفتم...
اعتراف میکنم قبل تر ها دوست و اینا داشتم ولی... هیچوقت جدی نبوده!
چشمانم بی اراده باز شد و او لبخندی زد: ببخشید که صریح گفتم.اما بعد از اون تغییراتی که گفتم... با هیچ دختری ارتباط نداشتم...
البته اینم از لطف امام حسین دارم....
سکوت کوتاهی که برقرار شد جرئت داد تا نگاهم را بالا بکشم و گذرا از صورتش عبور بدهم...
محو ماه تقریبا کامل شده بود و چشمهاش پراز اشک بود: _ اولین باری که از هلند به کربلا رفتم بهش قول دادم که همه چیز رو کنار بگذارم... پای قولم هم بودم تا اینکه... شما رو دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
کتش را در آوردم و روی پا گذاشت. گوشه ی یقه اش را صاف کرد... بعد کمی جلو کشید و نگاه خیره اش را روی ص
.
.
نویسندهی قدیمی ایتا این رمان رو نوشتن 👏🏻
بعد از اتمام هم پاک میشه چون قراره چاپ بشه❌
هدایت شده از ضُحی
کتش را در آوردم و روی پا گذاشت. گوشه ی یقه اش را صاف کرد... بعد کمی جلو کشید و نگاه خیره اش را روی صورتم تنظیم کرد:
_اولا ممنونم بابت این فرصت...
ثانیا نمیتونم نگم که امشب چقدر زیبا و باوقار شدید...
بی اراده لبم را توی دهان بردم و چون نمیدانستم چه باید بگویم سکوت را ترجیح دادم و باز او ادامه داد: راستش دقیق نمیدونم از کجا شروع میکنن من تابه حال خواستگاری کسی نرفتم...
اعتراف میکنم قبل تر ها دوست و اینا داشتم ولی... هیچوقت جدی نبوده!
چشمانم بی اراده باز شد و او لبخندی زد: ببخشید که صریح گفتم.اما بعد از اون تغییراتی که گفتم... با هیچ دختری ارتباط نداشتم...
البته اینم از لطف امام حسین دارم....
سکوت کوتاهی که برقرار شد جرئت داد تا نگاهم را بالا بکشم و گذرا از صورتش عبور بدهم...
محو ماه تقریبا کامل شده بود و چشمهاش پراز اشک بود: _ اولین باری که از هلند به کربلا رفتم بهش قول دادم که همه چیز رو کنار بگذارم... پای قولم هم بودم تا اینکه... شما رو دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
کتش را در آوردم و روی پا گذاشت. گوشه ی یقه اش را صاف کرد... بعد کمی جلو کشید و نگاه خیره اش را روی ص
.
.
نویسندهی قدیمی ایتا این رمان رو نوشتن 👏🏻
بعد از اتمام هم پاک میشه چون قراره چاپ بشه❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چگونه به امام زمان(عج) قدرت بدهیم؟
#تاریخ_بعثت و #عصر_ظهور
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
رمان #نُتِ_آب 🌊
✍بہ قلمِ #شقایق_آرزه 🍃
#نت_103
هیجان صدایش بالا رفت: جون من اذیت نکن دوربین مخفیه؟!
ریز و بیصدا خندیدم:
_وااا... میگم بریم بیرون دوربین مخفی چیه دیگه...
_از کی تاحالا شما پیشنهاد بیرون میدی یه هفته ست خودتُ قرنطینه کردی جواب سلام مارم نمیدی حالا یه کاره بیرون؟!
_خب حالا اگه ناراحتی ولش کن اصلا بیخود مزاحم شدم...
کاری نداری؟!
_نه بابا... الو.. جون من قطع نکنیا... بگو کی بیام چه ساعتی؟!
لبخندم را خوردم: ساعت پنج خوبه؟!
_هر چی تو بگی... ممنونم مروه... خیلی دلم تنگ شده بود... باور کن متنبه شدم!
دلم از لحنش سوخت... مظلومانه و تسلیم...
آرامتر گفتم: آفرین... حالا که انقدر پسر خوبی هستی یه خبر خوبم برات دارم که همون ساعت پنج عصر میدم... دیگه اگه کاری نداری خداحافظ...
_نه جون من الان بگو... من میمیرم از فضولی...
_خداااحافظ...
قطع کردم و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده...
فرزانه تقه ای به در زد که باعث شد ساکت بشوم: اجازه هست ...؟!
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ رمان #نُتِ_آب 🌊 ✍بہ قلمِ #شقایق_آرزه 🍃 #نت_103 هیجان صدایش بالا رفت: جون من اذیت ن
قسمت بعدی این رمان اینجا👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
نویسنده خودمون نوشته😍😍😍
سلام عید همگی مبارک روزهداریها مقبول😍🌸
بچهها اگر فطریههاتون رو برای جایی درنظر نگرفتید ما تا دیروز پخش ارزاق داشتیم و خانوادهها خیلی سفارش کردن بهمون
هزینههای دارویی و گرفتاریهاشون واقعا زیاده مطمئن باشبد دست مستحقش میرسه
به علاوه صدقاتتون رو هرچقدر باشه پذیراییم👇🏻♥️
#6063731072728760
بنام شقایق آرزه بانک مهرایران
#موعود #شین_الف
سلام عید همگی مبارک روزهداریها مقبول😍🌸
بچهها اگر فطریههاتون رو برای جایی درنظر نگرفتید ما تا دیروز پخش ارزاق داشتیم و خانوادهها خیلی سفارش کردن بهمون
هزینههای دارویی و گرفتاریهاشون واقعا زیاده مطمئن باشبد دست مستحقش میرسه
به علاوه صدقاتتون رو هرچقدر باشه پذیراییم👇🏻♥️
#6063731072728760
بنام شقایق آرزه بانک مهرایران
#موعود #شین_الف
هدایت شده از ضُحی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
رمان #نُتِ_آب 🌊
✍بہ قلمِ #شقایق_آرزه 🍃
#نت_106
_تهدید کنی کلا از خبر خبری نیست!
_اذیت نکن بگو میدونی من کنجکاوم...
_آره میدونم کنجکاو با ف!
باشه... خودت میدونی که من دلم میخواست چند ماهی نامزد باشیم و بیشتر با هم آشنا بشیم...ولی...
چشمهاش برق زد. از همان همیشگی ها: ولی چی؟!
_ولی تو اونقدر اصرار کردی که من کم آوردم...
بخاطر تو... فقط بخاطر تو به حاجسی رو زدم با اینکه خیلی برام سخت بود...
لبخندش پهن تر شد: دست گلت درد نکنه... حالا چی گفت؟!
_هیچی... گفت هرجور صلاحتونه... جهاز تو که حاضره... فقط میمونه آقا دوماد که باید یه جشن کوچیک تدارک ببینه...
صدای خنده اش بلند شد: خیلی کم لطفی کردی واقعا یه شام برای این خبر کمه! اگه تلفنی گفته بودی یه کادویی چیزی برات میگرفتم حالا که انقد زحمت کشیدی یکمش جبران بشه!
غرق لذت اما با ناز گفتم:
همینه دیگه همه جوره شانس آوردی ما کلا خونواده بساز و کم توقعی هستیم...
نگاهش عمیق و عجیب شد: من که همه جوره معترفم!
صدای اذان به موقع از زیر تیغ نگاهش نجاتم داد... فوری بلند شدم: به نوبت بریم یا باهم؟ ممکنه اینجا رو بگیرن دوست دارم نزدیک آبشار بشینیم...
سری تکان داد: باشه من میشینم کیفت رو بذار برو و بیا بعد من میرم...
***
به سختی از بین انبوهی از کیسه های کوچک روی زمین عبور کردم و درحالی که تلاش میکردم لگدشان نکنم خودم را به اتاق رساندم: معصوم... معصومه... اینا رو نمیخواید جمعشون کنید؟!
از اتاق مشترکشان بیرون دوید... تور به دست:
_چشم الان...
آبجی کار خودته ها!
سری تکان دادم: اگه به آبجی بود که اینهمه دبدبه کبکبه نداشت!
وارد اتاقم شدم و روی تخت طاق باز دراز کشیدم...
رفتن به قسمت اول رمان 🍭🍭🍭
https://eitaa.com/dhuhastory/1927
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ضحی واگذار شده است...👇
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗