》شمر زمانه ات را بشناس⚠️
👈🏽"شمر امروز، نخست وزیر اسرائیل است"
🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی
💠| یــادت باشد
#Part_26
شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم ...
گفتم من با هر مأموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریب ..؟!
من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه، تو برگردی ؛ اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا، ممکنه یکی دو ماه نباشی ..؟
از لغوشدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت ....
مأموریت های داخل کشور زیاد میرفت. از ماموریت های یکی روزه گرفته تا ده پونزده روزه. اکثرشان را هم به پدر مادر
حمید هم اطلاع نمیدادیم. این که نگران نشوند، ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا باشد.
یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم .
حمید ، اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک. یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره. راضی نشدم. گفتم یعنی چی که اتفاقی برای من میوفته اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته، باید بری به اسم خودت حساب باز کنی.
اصرار که کرد،قهر کردم. افتادم روی دنده ی لج تا این حرف ها از زبانش بیفتد ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56408
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_27
حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش. میگفت الان وقت موندن نیست. اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا میشم.
به حدی از این جا ماندگی ناراحت بود که نمی شد طرفش بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپز خانه بلند شد . روغن داغ روی دستش ریخته بود
کمی با تأخیر بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم
دیدم حمید خیلی ناراحت شده موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند، شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی کردی یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره. باید بلافاصله می رفتی!
مهر ماه 94 مادر بزرگ مادری ام مریض شده بود. من و حمید به عیادتش رفتیم
اصلا حال خوبی نداشت. خیلی ناراحت شده بودم بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه. کردم. عمه وقتی صدای گریه ام را
شنید. بغض کرده بود. حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم! میشه گریه
نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم می ترکه. من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم . دو ، دست خودم نبود گریه امانم نمی داد. نمیدانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بوداین همه دل نازک شده بودم حمیده وقتی دید حالم منقلب شده، به شوخی گفت : پاشو بریم بیرون ! تو موتور سواری خونت اومده پایینツ باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش
چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم، خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حمید، وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد #Part_27 حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفت
#دم_اذانی
دیگه به این قسمتها که رسیدیم دست خودم نیست ؛ وقتی که پارتها رو آماده میکنم خودم بغضم میگیره و اشکام میاد...فقط کاش دست مارم بگیرن !
الهی به مرگی جز شهادت از دنیا نریم 🌿:)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
》شمر زمانه ات را بشناس⚠️ 👈🏽"شمر امروز، نخست وزیر اسرائیل است" 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊🏻 אנו סוף חייה של ישראל
بر عمر اسرائیل، ما حکم پایانیم...
🕗20:20↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
•|پیدا کردن هدف نهایی و رسالت فردی و زندگی کردنِ آن ؛ بهترین راه شما برای تشکر از خداوندست :)
کمال شما در زندگی؛ پیدا کردن رسالتتان و دادنِ تمام قلب و روحتان به آن است ”
➖⃟🤍••
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۳﴾○﴿🔥﴾
#Part_53
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .
.
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم …
.
– حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … .
.
سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید … .
نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن …
.
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …
.
.
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … .
– توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .
همه وجودم گُر گرفت … .
– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … .
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56488
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۴﴾○﴿🔥﴾
#Part_54
تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن …
.
.
توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش …
.
.
– بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … .
.
از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو …
.
.
حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم …
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
آیا امام زمانﷻ سفیری نفرستاده ...؟! #أین_مسلم ?
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردمکوفهثابتکردندآنکسیکهبهندای
مسلمپاسخنمیدهدبهندایامامحسینﷺ
همپاسخنمیدهد..!⚠️
#مسلمامامزمان?
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_28
گروهی که اسمشان برای اعزام به سوریه در آمده بود، پشت سر هم دوره های آمادهسازی و آموزش رزم می رفتند. روزهایی که حمید توی این جمع نبود، دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری را نداشت. حس آدم های جاماندهای را داشت که همهٔ رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه، پروازشان چند بار به تعویق افتاد. هر روز که حمید به خانه میآمد، از رفتن رفقایش میپرسیدم. حمید با خنده میگفت: جالبه هر روز از اینها خدافظی میکنیم، دوباره فردا صبح بر میگردن سرکار. بعضی از همکارهای ما میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه رو نداریم. هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی میکنن، ما خدافظی میکنیم، باز شب بر میگردیم خونه!
شانزدهم مهر ماه با ناراحتی آمد و گفت: بالاخره رفتن و ما جا موندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد. همه رو تک تک بغل کرد. حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد. بابا سر این چیز ها حساس بود. خیل زود احساساتی میشد. این صحنه ها او را یاد دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکهٔ افق پخش میشد. پدرم زنگ میزد به حمید و میگفت: نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه. یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روز ها خیلی به همه ما سخت میگذشت. حمید میگفت: کل پادگان یه حالت غمی به خودش گرفته است. خیلی بی تاب شده بود. نماز شبهایش فرق داشت. هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم. وارد که میشدم چشمهای خیسش گواه همه چیز بود....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56514
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_29
دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت.
کمی که گذشت، تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد. زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه میگفتد. صدا خیلی با تاخیر میرفت. حمید سعی میکرد به آنها روحیه بدهد. بگو بخند راه میانداخت. هرکدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبرند. آقا میثم،از اعضای گروهشان میگفت: من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه. اینجا ببینمت بعد برگردم ایران. همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید! من دوتا پسر دارم؛ابوالفضل و عباس. اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده.
حمید خانه که می آمد،میگفت: به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس. بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن... من هم گاهی از اوقات به دور از چشم حمید مینشستم پای سیستم و عکسهای گروهی حمید با همکارانش را میدیدم. برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت. با گریه دعا میکردم. به خدا میگفتم: خدایا! تورو به حق پنج تن،این همکار حمید بچه داره،انشالله سالم برگرده.
آن روز ها اصلا فکرش را نمیکردم که چند هفته بعد همین عکسها رو میبینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم ...!
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_30
ما لقا را به بقا بخشیدیم...
به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم. صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسیم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود.
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب دختر شینا غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه.
آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمیکردم ...
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
هدایت شده از شِیخ .
بی مقدمه بگویم . . .
لمسِ صفحات این کتاب هم عبادت است !
عباس ، نورِ رستگاری را نشانمان میدهد .
وقتی کتابِ آخرین نماز در حلب را میخواندم ؛ قلبم هیجانِ غیرقابل وصفی را لمس میکرد که مطمئنم از طرف خود شهید حواله شده بود . . در عرضِ دو روز تمامِ صفحاتش را خواندم .. عجیب و عمیق بود . سراسر عشق بود و امید ، راه بود و نگار ، شوق بود و قرار .
بیش از این نمیگویم ..
بخرید ، بخونید ، کیف کنید . مثل همیشه -
برشی از دلنوشته شهید عباس دانشگر :
همتم نسبت به آرمانم محکوم است . تلاش و جهدم نسبت به تکلیفم محکوم است . قلبم عشقی طلب میکند که عقل به او نداده است . عشق طلبکار ، عقل طلبکار است . من بدهکارم ...
- آخرین نماز در حلب
در حال استراحت بودم که ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم ؛ ساعت را نگاه کردم . وقت اذان نبود . هیجان تمام وجودم را فراگرفته بود . تا حیاط خانه دویدم که ببینم صدای اذان از منارهی مسجد است یا نه ؟ اما متوجه شدم منشا صدا بیرون خانه نیست . خوب که دقت کردم دیدم منشا صدا ، همان ساکی است که کنار اتاق گذاشته بودم . سراسیمه به سمتش رفتم، گوشی همراه عباس در ساک بود . آن را برداشتم و به آن خیره شدم. روی گوشی نوشته بود : اذان صبح به وقت حلب . چندسالی از شهادت عباس میگذرد؛ هنوز در خانهی ما صدای اذان در سه نوبت به وقت حلب پخش میشود ....
- آخرین نماز در حلب
گویند نرود میخ آهنین در سنگ ، اما بیخود میگویند. عشق تو میخ آهنین و مستحکمی بود که تنها با یک ضربه ، در دل سنگی و غبار گرفتهی من فرو رفت و جا خشک کرد .
- آخرین نماز در حلب
دخترایی که عزت نفسشون پایینه
عزت نفس یا اقتدار اخلاقی رو تو کانال سرچ کنید ! 👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/187760659C739cfddbf4
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
•سخنی کوتاه ... در پاسخ به سوالات پرتکرار آزاده عسکری(روشنا)
بزرگواران این ویس👆🏽 را برای اطمینان خاطر شما در کانال گذاشتم و گفتم از باب اجازه از ناشر ؛ هماهنگی انجام شده ..و این تمام کتاب نیست فقط یک سوم کتاب هست !
باز هم دوستان با همین سوال رجوع دارند 🌿:)
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۵﴾○﴿🔥﴾
#Part_55
یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …
.
.
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد …
.
بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … .
از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … .
.
.
شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … .
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56548
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۶﴾○﴿🔥﴾
#Part_56
– از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ …
.
.
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع …
.
.
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … .
پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … .
.
– چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … .
.
دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی …
.
.
با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ..
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥