💢تیم تخصصی استخدام 100💢
تا دستش رو گرفتم عقبکشید. با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق ما باطل بود من #باردار
رمان #حنانه خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟
_نه..کجا؟
کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این تیله های نقره ای اشکیه... از چی میترسی #حنانہ؟؟
با بغض گفتم: سپهر اینبار اگر پیدامون کنه...
بادستاش صورتم رو قاب کرد و اشکام رو گرفت:
_مگه من مُرده باشم که اون عوضی دستش به تو برسه... خودم مواظبتم... دیگه قبولم نداری؟!
_آخه تو اونو نمیشناسی اونروز که اومد اینجا تهدیدم کرد گفت باید از تو جدا شم و با اون...
داد زد:
_غلط کرد تو زن منی...
اگه ایندفعه دور و برت پیداش بشه گردنشو میشکنم!!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانه_مذهبی_جدید👌🏻
#محبوبترینرمانازنگاهاعضا👆🏻😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
دو تا پارت هیجانی از تاریکخانه توی راهه نخوابید🚙😍
چه پارتایی🙊
" #حنانه "رمان سوم خانوم الف هم اینجاست👆🏻 اگر هنوز نخوندید عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
#انتشار_برای_آخرین_بار🚨
🚨🚨🚨🚨🚨
رمان #حنانه خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 #پارت_129♥️ دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون ر
_من... من که گفتم... نمیخوام... بچم رو بندازم...
با زانو ضربه ای به شکمم زد که خم شدم...
صدای عربده ش تو خونه پیچید:
_تو بیجا کردی گفتی یه جوری بچم بچم میکنه اون بچه منم هست منم نمیخوامش پس باید بمیره...اگه تو نمیتونی خودم میندازمش...
با ضربه بعدیش پهن شدم کف آشپزخونه...
ناله کردم:
_تو رو خدا من دارم میمیرم...آی خدا...
نفسم بالا نمی اومد از درد...کمربندش رو باز کرد و افتاد به جونم تا بالاخره خسته شد...نشست کنارم...آروم ناله میکردم...سرش رو آورد کنار گوشم:
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانہ_اعتقادی_ایتـــا🥀 #حنانہ
🚨🚨🚨
#شین_الف:
سلام دوستان
با عرض معذرت گوشی بنده شکسته و به تعمیر سپرده شده به همین خاطر دسترسی برای نگارش پارت ندارم...
ضایعه وارده رو به شما و به خودم تسلیت عرض میکنم😅
تمام تلاشم رو میکنم که تا فردا شب پارت جدید رو ارسال کنم...
بجاش امشب #حنانه بخونید❤️👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
اگر کسی هنوز رمان #حنانه ی خانوم شین.الف رو نخونده آخرین فرصته داره تموم میشه و چند روز دیگه کامل پاک میشه👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
جانمونید🧚♂
اگر کسی هنوز رمان #حنانه ی خانوم شین.الف رو نخونده آخرین فرصته داره تموم میشه و چند روز دیگه کامل پاک میشه👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
جانمونید🧚♂😍
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟
_نه..کجا؟
کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این تیله های نقره ای اشکیه... از چی میترسی #حنانہ؟؟
با بغض گفتم: سپهر اینبار اگر پیدامون کنه...
بادستاش صورتم رو قاب کرد و اشکام رو گرفت:
_مگه من مُرده باشم که اون عوضی دستش به تو برسه... خودم مواظبتم... دیگه قبولم نداری؟!
_آخه تو اونو نمیشناسی اونروز که اومد اینجا تهدیدم کرد گفت باید از تو جدا شم و با اون...
داد زد:
_غلط کرد تو زن منی... اگه ایندفعه دور و برت پیداش بشه گردنشو میشکنم!!...
بخشی از رمان حنانه♥️🍂 بقلم شین الف
دریافت پی دی اف رمان😍 👈🏿 @roshanayi
#رمان_کامل_شده♥️
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#ازدواج_اجباری
سپهر_پانسمان دستتو این دو روز پیش تو خواب عوض کردم امروزم باید عوض بشه...
فوری گفتم: نه دیگه خوب شده نیاز به عوض کردن نیست بازش میکنم بخیه ش جذب شده...
_میبینم که تشخیصم میدی! میخوای یه مطب برات بزنم؟...
مقاومت کردم که نخندم... ...
سرتکون دادم و گفتم: بله میتونم... دیگه از پس خودم و کارای خودم برمیام... دیگه نیازی به مراقب ندارم... دیگه لازم نیست از خونه و زندگی و کارتون بیفتید و به من کمک کنید... من خودم...
حرفم رو قطع کرد: الان چه معنی میده این حرفا؟!
_معناش مشخصه شما برای ما سنگ تموم گذاشتید ولی دیگه کافیه... هرچند کاش حالا که سرنوشت بچه م رفتن بود هیچ وقت سربار شما نمیشدم! شما وظیفه ای نداشتید...
_من وقتی کاری از دستم برمیاد که جلوی یه اتفاق بد رو بگیرم این یعنی وظیفه...
_حتی اگر اینطوری باشه که میگید تا همینجا هم خیلی بیشتر از وظیفه عمل کردید!
دیگه کافیه...
_منظورت چیه؟
آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم به چشمهای متعجبش نگاه نکنم...
زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
الان دیگه... باید طلاق جاری بشه که هر کسی...بره دنبال زندگی خودش و شما بیشتر از این معطل من نشید...
رگهای گردنش متورم و دستهاش مشت و پیشونیش پر از قطرات درشت عرق...
انگشت اشاره ش رو بالا آورد و به حالت تهدید تکون داد: بار آخرت باشه این حرفو جلوی من میزنی...
با چشمهای گرد شده گفتم: نمیفهمم منظورتونو...
صدای خشمگینش یکم بلندتر شد:
_تمومش کن... حداقل تا چهلم بچه حرفشم نزن... تو زن شرعی من هستی من در قبالت مسئولیت دارم...
این کلمه مسئولیت انگار خنجری بود که تو قلبم فرو میرفت... بی اختیار داد زدم: مسئولیت مسئولیت من از این مسئولیت متنفرم نمیخوام مسئول من باشی!!!
_ولی من دوستش دارم! یعنی منظورم اینه که...
این رمان #حنانه فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍
برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi
❌عجله کنید روزهای اول قیمتش خیلی پایینه❌
#رمان_کامل_شده♥️
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#ازدواج_اجباری
سپهر_پانسمان دستتو این دو روز پیش تو خواب عوض کردم امروزم باید عوض بشه...
فوری گفتم: نه دیگه خوب شده نیاز به عوض کردن نیست بازش میکنم بخیه ش جذب شده...
_میبینم که تشخیصم میدی! میخوای یه مطب برات بزنم؟...
مقاومت کردم که نخندم... ...
سرتکون دادم و گفتم: بله میتونم... دیگه از پس خودم و کارای خودم برمیام... دیگه نیازی به مراقب ندارم... دیگه لازم نیست از خونه و زندگی و کارتون بیفتید و به من کمک کنید... من خودم...
حرفم رو قطع کرد: الان چه معنی میده این حرفا؟!
_معناش مشخصه شما برای ما سنگ تموم گذاشتید ولی دیگه کافیه... هرچند کاش حالا که سرنوشت بچه م رفتن بود هیچ وقت سربار شما نمیشدم! شما وظیفه ای نداشتید...
_من وقتی کاری از دستم برمیاد که جلوی یه اتفاق بد رو بگیرم این یعنی وظیفه...
_حتی اگر اینطوری باشه که میگید تا همینجا هم خیلی بیشتر از وظیفه عمل کردید!
دیگه کافیه...
_منظورت چیه؟
آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم به چشمهای متعجبش نگاه نکنم...
زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
الان دیگه... باید طلاق جاری بشه که هر کسی...بره دنبال زندگی خودش و شما بیشتر از این معطل من نشید...
رگهای گردنش متورم و دستهاش مشت و پیشونیش پر از قطرات درشت عرق...
انگشت اشاره ش رو بالا آورد و به حالت تهدید تکون داد: بار آخرت باشه این حرفو جلوی من میزنی...
با چشمهای گرد شده گفتم: نمیفهمم منظورتونو...
صدای خشمگینش یکم بلندتر شد:
_تمومش کن... حداقل تا چهلم بچه حرفشم نزن... تو زن شرعی من هستی من در قبالت مسئولیت دارم...
این کلمه مسئولیت انگار خنجری بود که تو قلبم فرو میرفت... بی اختیار داد زدم: مسئولیت مسئولیت من از این مسئولیت متنفرم نمیخوام مسئول من باشی!!!
_ولی من دوستش دارم! یعنی منظورم اینه که...
این رمان #حنانه فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍
برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi
❌عجله کنید روزهای اول قیمتش خیلی پایینه❌
پارت جدید رسید 😍
تخفیف رمان #حنانه هم داره تموم میشه فقط تا آخر همین هفته
هرکس فایل پی دی اف رو میخواد👈🏿 @roshanayi
بخشی از رمان #حنانه🥀👇
🍃دستی به پام کشیدم و با ناله گفتم:_ای خدا بگم چکارت کنه آقا تو این بدبختی زدی پامم شکستی...این چه وضع روندن تو کوچه ست...
دستی به موهاش کشید و با شدت نفسش رو بیرون داد...بعد جلوی پام نشست:_من که عذرخواهی کردم خانوم...بزار ببینم چی شده...
_لازم نکرده مگه تو دکتری..._بله دکترم...
چشمامو گرد کردم:_جون من دکتری؟من دنبال یه دارو ام که هیچ جا گیر نمیاد...میتونی...
#...