eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_126 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سرش را از روی بالش برداشت و کش و قوسی به تنش داد... نگاهی به ساعت کرد... وقت صبحانه بود و کمی هم دیرتر... تکانی به حره داد و بیدارش کرد: _خواب موندیما حره جون... پاشو زود صبحونه بخور دیرت نشه... یادت که نرفته امروز ناهار خونه تون دعوتی! حره همانطور خواب و بیدار به شوخی فرزانه لبخندی زد و بعد غلتی... فرزانه برای شستن دست و صورت از اتاق بیرون رفت و حره رختخواب ها را جمع و جور کرد... مروه را که سنگین خوابیده بود با چند دقیقه ناز و نوازش به زحمت بیدار کرد و ساجده را صدا زد تا مثل هرروز سینی آماده ی صبحانه اش را تا پای تخت بیاورد... مثل هرروز اول با حوصله صبحانه ی مروه را داد و بعد سر میز رفت تا با بقیه صبحانه بخورد... سر میز درحالی که کره روی نان میکشید نگاهی به ساعت انداخت: _دیر شد باید زود برم که زودم برگردم... فرزانه تو رو خدا مواظبش باشیا... تنها نمونه... باهاش زیاد حرف بزن... البته خودت که میدونی... فرزانه که این دو سه روزه خوب دستش آمده بود چه باید بگوید و چه نگوید فوری سر تکان داد: +آره بابا... با خیال راحت برو مامانت اینا رو ببین و بیا... حره کلافه لقمه اش را فرو داد: اگر اصرار مامانم نبود نمیرفتم اصلا... دلم اینجاست هر بار میرم خونمون تا برگردم کلی استرس میکشم... حسنا جدی گفت: یعنی ما سه نفر اینجا قاقیم که فقط تو باید رتق و فتقش کنی؟! به زندگیت برس... برادرت که ماموریته باباتم که تقریبا نیست مادر بنده خدات دست تنهاست... حره سری تکان داد: _باز خوبه یه ته تغاری آورد برا ایام کهنسالی وگرنه خیلی بدمیشد... ساجده با لبخند گفت: اسمش حسین بود نه؟! بجای جواب سر تکان داد و لقمه ای به دهان گذاشت... +چند سالشه؟! لقمه را در همین فاصله فرو داد و با کمی مکث جواب داد: ۸ سال... حسنا به کنجکاوی اش پایان داد: بذار غذاشو بخوره عروس خانوم دیرش شده... ساجده به تلافی همه ی تذکرهای حسنا با بدجنسی جواب داد: _سر کار شوخی های دوستانه و روابط شخصی نداریم خانومِ صفا....! بعدم کی گفته من حواب مثبت دادم؟! فعلا درحال فکر کردنم!... قبل از اینکه دعوا بالا بگیرد حره از پشت میز بلند شد: _من رفتم دیگه هر چی میخواید تو سر و کله ی هم بزنید فقط از مروه غافل نشید که بیام ببینم یه مو از سرش کم شده همتونو با هم... دیگه نگم...! ... حُره رفته، حسنا پای میز مشغول تهیه گزارش و ساجده توی آشپزخانه مشغول آشپزی، فرزانه هم به وظیفه اش که سرگرم نگه داشتن مروه بود مشغول بود... از هر دری حرف میزد و حوصله اش را میخرید که صدای زنگ در مخل کار هر سه شان شد... حسنا متعجب ابرو بلند کرد: منتظر کسی نیستیم... فرزانه صدا بلند کرد: حتما معصومه ست... شایدم با مامان اومدن... آخه الان فرشته مدرسه ست... حسنا از جا بلند شد و اف اف را برداشت ولی با شنیدن صدای مهمان کمی غافلگیر شد... کوتاه سوال و جوابی کرد و شاسی در باز کن را فشرد... پا را بجای در ورودی سمت در اتاق مروه کج کرد... در آستانه ی در ایستاد و چشم در چشم مروه خبر داد: داداشته... چشمهای مروه و فرزانه هردو گرد شد... کمی طول کشید تا جمله را هضم کند و با عجله بایستد: _من میرم تو آشپزخونه مروه... حسنا یادآوری کرد: نمیخوای لباس برداری؟ فرزانه گیج دنبال روسری و چادرش میگشت و غر میزد: این وقت صبح اینجا چکار میکنه... اصلا بدون هماهنگی چطور اومده... حسنا شانه ای بالا انداخت: هماهنگه منتها با آقایون... بالاخره چادر گلدارش را یافت و به آشپزخانه پناه برد... مروه که حوصله ی اعتراض نداشت با لبخند به حرکات شتاب زده اش خیره شده بود... میدانست باید چکار کند... حسنا چادرش را سر گرفت و در را باز کرد... میثم از روی صندلی تراس کوچک خانه بلند شد و در درگاه ایستاد: _سلام... میتونم بیام داخل؟! حسنا پشت سرش هادیِ ۱۲ یا همان سعید را بی سیم به دست توی حیاط دید و با اطمینان خاطر از چارچوب در کنار رفت: _بله بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗