eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_132 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _ههمین... الان! جمله ی مروه آنقدر قاطع بود که جای اما و اگر باقی نگذارد ولی معصومه هم روی حرف زدن با حامد بعد از دوماه آنهم در حضور جمع را اصلا نداشت... با چشمهای لرزان خواهش کرد: _به جون خودت که از همه ی دنیا برام عزیزتری زنگ میزنم! بذار برم خونه قول میدم زنگ بزنم اینجا نمیتونم حرف بزنم... حره پادرمیانی کرد: اذیتش نکن مروه... حالا زنگ میزنه دیگه... برو معصومه جون... معصومه با لبخند و عجله پیشانی مروه را بوسید و قبل از اینکه اعتراضی کند با یک خداحافظی همگانی از خانه شان بیرون زد... مروه به صورت حره لبخندی زد و آهسته گفت: _ککی.. اینا برن... سر.. خونه و... زندگگیشون... ننفسِ.. راحت... بکشیم... حره با خنده سر تکان داد: چشم به هم بزنی میرن... نگران نباش! ... طول اتاقش را با کلافگی قدم میزد و انگشت شستش به آیکون سبز تماس نزدیک و دور میشد... توی ذهنش جملات را برای به زبان آوردن به خط میکرد اما میدانست وقتی صدایش را بشنود همه را از یاد خواهد برد... هیچ کس نمیدانست واقعا چقدر دوستش دارد... از آن دخترهای تودار بود که سرّ دلش از دیوارهای بلندش به بیرون راه نداشت... اینطور راحت تر بود و غرورش را تمام و کمال صحیح و سالم میخواست... از آن گذشته از سر و زبان و آرامش مروه و تمرکز و نظم ذهنی میثم بی بهره بود و به عکس آنها زود دست و پایش را گم میکرد... اگرچه سالها بود حامد را به دل داشت ولی بعد از محرمیت دو سه باری بیشتر هم را ندیده بودند و حالا با این دو ماه فاصله از قبل هم غریبه تر شده بودند... آنقدر تعلل کرد که با لرزش گوشی توی دستش به خود آمد.... با دیدن نام حامد آه از نهادش بلند شد! آنقدر دست دست کرده بود که حامد خودش پیش قدم شده بود... خجالت و شرمندگی اش هم مانده بود برای معصومه... این پسر ذره ای عُجب و کِبر در وجود نداشت انگار... با درماندگی جواب داد و با لرزش و گرفتگی صدا گفت: _سلام آقا حامد... بخدا گوشی توی دستم بود همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم! حامد که از زور دلتنگی دم غروب بی‌تاب شده بود و تلفن کرده بود با شنیدن صدای معصومه انگار دوش آب یخ گرفته باشد خیس و خنک شد و از لحن کودکانه اش به خنده افتاد: _سلام... خوبم خدا روشکر! معصومه با شدت لبش را به دندان گرفت و در دل غر زد: وای خدا گند بعدی! و با التجا عذر خواست: _شرمنده؟! حالتون خوبه؟! خستگی در کردید؟! همین چند کلمه چنان هیجانی به وجودش دوانده بود که نفس نفس زنان ایستاده بود و در سایه روشن دم غروبِ اتاق به غروب خیره شده بود... حامد با لحن دلتنگش سعی می کرد صمیمیتی که بینشان نبود را تزریق کند: _الحمدلله خوبم... خسته هم نیستم... بیشتر دلم تنگه... معصومه با شدت پلک زد و ناخن دست آزادش را توی گوشت کف دست فرو کرد اما هرچه کرد چند مثقال گوشتِ توی دهانش نجنبید... حامد حالش را میفهمید... با حوصله ادامه داد: _این ماموریت با همه ی ماموریتای قبلی فرق داشت... خیلی کم وقت داشتیم برای خواب ولی... تو همون زمان کم هم باز من یاد تو می افتادم و خوابم نمیبرد! خلاصه که به قول حره حسابی از ریخت افتادم... شاید دیگه نپسندیم!