🍃 #تاریکخانہ
#فانوس_138
مروه میدانست بخاطر راحتی خیال خودش عجله به خرج میدهد...
میخواست همه را یکجا سر و سامان بدهد و بعد بنشیند برای دردهای خودش قبر کهنه بشکافد...
و خودش این را میفهمید ولی به روی خودش نمی آورد...
معصومه اما دلش میخواست یک نفر یکبار دیگر از او بخواهد تا با عقد قریب الوقوع موافقت کند!
و اینکار را مروه برایش کرد...
به این ترتیب با فاصله ای کوتاه یک عقدکنان دیگر برپا شد و اینبار هم خانوادگی...
اینبار دیگر دلیل مستقیم عروس و داماد نبودند...
اینبار فقط محض خاطر مروه و زندگی پنهانی اش مصلحت این بود که کسی نیاید و از او نپرسد یا او را آنطور که هست نبیند...
و این او را نزد خواهر و داماد و خانواده هایشان خجل میکرد...
هرچند آنها تمام تلاششان را میکردند که نباشد اما بود...
خجل بود!
از طرفی دلش میخواست زودتر سر و سامان گرفتنشان را ببیند و از طرفی این مراسمات برایش تلخ بود...
میفهمید نه خودش لذتی میبرند و نه دیگران با دیدنش لذتی میبرند!
بالاخره مادر حره و حامد هم میفهمید و فرشته و حسین کوچک هم او را میدیدند...
چقدر توجیه کردنشان به سکوت سخت بود...
باز برای مراسم بی سر و صدای دیگری آماده میشد هرچند دلش میخواست معافش کنند و نرود...
کاش معصومه ناراحت نمیشد تا با این حال ترحم برانگیز کانون توجهات نمیشد و خودش و دیگران را عذاب نمیداد...
اینبار هم حره دلداری اش میداد:
_ان شاالله عروسی هر دوشون رو با هم میگیریم...
تا اونموقع خوبِ خوب شدی...
_تتا اون...موقع... بقیه هم... همه چیزو... فراموش کردن؟!
حره ترجیح داد جواب سوال تلخش را ندهد و شیرینش کند:
_وای لباسی که مغصومه پسندید خیلی قشنگ شده بود خیلی ام بهش می اومد حالا باید بیای و ببینیش خودت...
میگم به نظرت...
صدای حسنا کلامش را قطع کرد:
_بچه ها اونبار سر خطبه رسیدید اینبار به بله هم نمیرسیدا...
شما چرا انقدر تو حاضر شدن حوصله به خرج میدید؟
حره با لبخند لب زد: شیش ماهه به دنیا اومده...
و بعد بلندتر گفت: ما دیگه حاضریم فقط یه چادره که الان سر میکنم آن آن... بریم...
☕️گروه نقد و بررسی رمان👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗