#تاریکخانہ 🍃
#فانوس_144
_دیوونه نشو...
هیچ ربطی به تو نداشت...
اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد نبینیش و حالت بد نشه...
منم خیلی ناراحتم خصوصا واسه حاج آقا...
ولی دیگه تموم شد رفت دیگه کاری بود که شد...
عماد لبخند کجی زد:
_برا من و تو تموم شد برا اون تازه شروع شده...
یحیی اخم کمرنگی نشاند روی ابروهای پهن و مشکی رنگش:
_استاد درگیر زندگی شخصیِ شخصیتها شدن...
کلافه سر تکان داد:
+جمله خودمو به خودم برنگردون یحیی...
من این دختره رو میبینم حالم بد میشه دست خودمم نیست...
عذاب وجدان مسئولیت نمیدونم چیه...
ولی حالم بد میشه!
_اینو پیش من گفتی ولی جای دیگه نگو...
دیگه واجب شد حفاظتش رو تحویل بدی بیای قشنگ این سمتِ پرونده رو این دختره تمرکز کنی!
ساعتش را باز کرد و با انگشتر عقیقش که از انگشت گش بیرون کشید روی میز جلویش رها کرد:
_همینکارم میکنم...
ولی بعد از اینکه درباره مشکل جدید تصمیم گرفتم...
_میگم یه چیزیت هست! باز چی شده؟!
+محافظش... صفا... میگه از خونه اش راضی نیست بهونه میگیره...
میگه حال روحیش مناسب نیس نباید بهش فشار بیاد...
گزارش روان پزشکشم خوندم اونم همینو میگه... میگه محیط بسته ی خونه بیشتر اذیتش میکنه!
_خب به فکر یه جای بزرگتر باش... میخوای موجودی بگیرم؟!
دکمه سر آستینش را باز کرد و آستینهایش را بالا داد:
_نه بابا درد یکی دو تا نیست که...
خودش جا پیشنهاد داده...
گفته میخوام برم روستای مادریم!
+کجا میشه؟!
مشتش را از آب پر کرد و به صورت پاشید...
یحیی فهمید تا پایان وضویش باید صبر کند...
وضو که گرفت چند دستمال از روی میز برداشت و نم صورتش را گرفت:
_یه جاییه بین رشت و انزلی...
اسمش... خشکبیجار بود انگار...!
+رو نقشه دیدیش؟!
اونجا جا دارن؟!
همانطور که دوباره دکمه های سرآستینش را می بست متعجب نگاهش کرد:
_جدی گرفتیا شدنی نیست اصلا!
فقط نمیدونم چطور از سرش بندازیم!
هی چند بار قصد کردم خودم باهاش حرف بزنم...
چون از صفا اصلا حرف شنوی نداره...
ولی نمیدونم چرا تا منو میبینه حالش بد میشه؟!
یحیی آهسته و ریز خندید:
_واقعا نمیدونی چرا؟! بالاخره یکی جرئت کرد بهت بگه چقدر غیرقابل تحملی!
سجاده از را روی فرش گوشه ی اتاق پهن کرد:
+زهرمار...
_حالا وسط بحث نماز خوندنت گرفته؟!
+کار پیش اومد عصرو نخوندم...
خوب شد اومدی یادم رفته بود!
قبل از اینکه قامت ببندد یحیی مصرانه گفت:
_ولی رفتنش فکر بدی هم نیستا...
دستهایش را که برای نیت بالا آمده بود انداخت و باز متعجب به او زل زد:
_حالت خوبه؟!
کجا بره؟
+ بابا چه فرقی میکنه تو روستا که حفاطتش راحتتره...
تازه مگه شما نمیخواید حال روحیش بهتر شه اونجا خیلی براش بهتره...
عماد نمیدانست چرا ولی موافق نبود:
_بابا دکتراشو چکار کنیم؟!
+ تا جایی که من میدونم جز روانپزشکش بقیه مراحل درمان تکمیل شده...
اونم میشه تلفنیش کرد...
مطمئن باش اونجا بودن براش از صدتا روانپزشک و قرص و دارو بهتره!
تازه خوبیش اینه تو مجبور میشی کارشو تحویل بدی راحت میشی!
با خیال راحت متمرکز میشی رو این دختره انقدرم بیخوابی نمیکشی!
نفس عمیقی کشید و بدون جواب دادن به یحیی قامت بست...
ولی بیراه هم نمیگفت!
خودش هم نمیدانست چرا موافق این جابجایی نیست...
بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗