🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_152
دستی به پلکهایش کشید و توی رختخواب نشست...
صورتش را به راست چرخاند و با لبخند از پنجره به ساحل خیره شد...
عاشق نمای این اتاق بود از کودکی...
دریا را زیر پا داشت...
به چپ که سرچرخاند رختخواب حره و حسنا را خالی دید...
چند روزی بود حسنا و حره با هم همراه بودند و از هیچ فرصتی برای حرف زدن مضایقه نمیکردند...
مروه هم مثل بچه ها ته دلش حسادت میکرد...
از جا بلند شد تا زودتر خودش را به صبحانه برساند و بعد به ساحل برود...
همراه حره!
چادرش را روی سر انداخت و از در خارج شد...
پله ها را با احتیاط فراوان و قدمهای کند پایین رفت و وقتی پایش به کف ایوان رسید عماد از مقابلش گذشت و از در خانه بیرون رفت...
با دیدنش سلام کوتاهی کرد و به راهش ادامه داد...
چند روزی میشد به تنهایی در اتاق بغل مهمان خانه جاخوش کرده بود و رفیقش(یحیی) گهگاه به او سر میزد...
مروه هم از دیدنِ گاه و بیگاهش راضی نبود...
هرچند نمیفهمید واقعا چه مشکلی با او دارد...
وارد اتاق شد و باز حره و حسنا را مشغول پچ پچ دید...
با دیدنش لبخندی زدند و حرف زدن را متوقف کردند...
حره به سفره اشاره کرد:
_چقدر میخوابی بیا صبحونه بخور لنگ ظهر شد...
مروه بی هیچ کلامی توی لگن مسی گوشه اتاق صورتش را شست و پای سفره نشست...
چند لقمه که خورد پرسید:
_خاله ... کجاست؟!
+خاله رفته باغ...
صبحونتو بخور بریم ساحل...
مروه لبخندی زد:
_تو که...گفتی روزی... یه بار...
من میخوام... غروب..برم...
حره شانه ای بالا انداخت: آخه الان ساحل خیلی خلوته هیچکی نیس غروب از اطرافم میان...
من و حسنا که میریم تو اگر نمیخوای باشه راحت باش!
مروه نگاهی بینشان چرخاند و اخمی کرد: نه.. میام.. ولی غروبم.. میرم...
نگاهش به حسنا گره خورد و او گفت: باشه... غروبم بریم...
ظرفهای صبحانه را به آشپزخانه بردند و بعد از شستشو راه افتادند سمت ساحل...
او را نمیدید اما میدانست به دنبالشان می آید...
سعی کرد به این مسئله فکر نکند و چشمش را با تماشای سرسبزی کنار کوچه ی باریک منتهی به دریا پر کند...
وارد ساحل که شدند نگاهش را یه حره داد:
_تو... هنوزم... دوست داری... بیای ساحل...
یا بخاطر من.. میای؟!
تکراری.. نشده برات؟!
حره_نه دوست دارم...
روزی یه بارش خوبه...
مروه احساس کرد حره کمی گرفته است...
دستی پشتش کشید چی شده؟!
حره با صدایی که به سختی درمی آمد گفت: هیچی...
ببین امروز هیچکی تو ساحل نیست...
میگم... دلم میخواد برم تو آب!...
حسنا که با فاصله کنارشان ایستاده بود با تاسف گفت:
_بچه ها من بیسممو جا گذاشتم...
میرم بیارم و بیام...
او که دور شد مروه رو به حره گفت:
_بری تو... آب...
یعنی چی؟!
+میگم حالا که کسی نیست با لباس بریم تو اب...
میریم خونه عوض میکنیم دیگه ها؟!
و بدون اینکه منتظر جواب مروه بماند دستش را رها کرد و به سمت دریا راه افتاد...
دامنش که تا زانو خیس شد مروه هم قدمی داخل آب گذاشت: کجا.. میری؟!
حره به عقب برگشت:
_من میخوام چند قدم برم جلو تو نیا...
پاهات اذیت میشه تو آب...
مروه نگران فریاد زد: تو که... شنا بلد... نیستی...
+نگران نباش دور نمیشم میخوام خیس شم فقط...
مروه احساس کرد سردی آب پاهایش را سوزن سوزن میکند...
ناچار راه رفته را برگشت و توی ساحل به انتظارش ایستاد...
باد به خیسی دامنش میپیچید و پاهایش زخم نسبتا بهبود یافته ی او را گرم و دردناک میکرد...
رو به حره داد زد:
_پام... خیس شده... درد دارم... بیا ... بریم...
ولی حره زیادی دور شده بود... انگار صدایش به او نمیرسید...
کمی توی آین طرف و آن طرف میرفت و باز رو به جلو...
مروه نمیفهمید چرا برنمیگردد...
دوباره فریاد کشید: برگرد... برگرد دیگه...
حره به طرف او برگشت و بعد توی آب فرو رفت...
مروه وحشت زده دستانش را روی دهان جمع کرد و جیغ کشید...
حره را میدید که کمی به زیر آب میرود و کمی روی آب دست و پا میزند...
حیغ میکشید و به این طرف و آنطرف میدوید...
میدانست اگر به آب بزند نمیتواند کمکش کند...
کمی که گذشت از شدت ترس زبان باز کرد:
_کمک... کمک...
یکی بیاد کمک...
دوستم... دوستم داره غرق میشه...
یکی بیاد...
حسناااا...
رو به پشت سرش چشم چرخاند:
_آقا عمااااااد.... میدونم اینجایی... بیا کمک...
دوستم... حره داره غرق میشه...
باگریه و وحشت این جملات را فریاد میزد و خط ساحل را میدوید...
انگار خودش در حال غرق شدن باشد همانطور دست و پا میزد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗