eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با احتیاط به او که روی طاقچه ی پنجره نشسته بود نزدیک شد... دست روی شانه اش که گذاشت با اخم به عقب برگشت و دوباره به دریا خیره شد... کنارش روی زمین زانو زد و دستانش را گرفت: _مروه جان ببخشید دیگه... بخاطر خودت بود... ببین الان دیگه اصلا لکنت نداری... مثل قبل قشنگ حرف میزنی... خوشحال نیستی؟! مروه با اینکه از این بابت بی نهایت خوشحال بود و حرف زدن بی دردسر برایش یک دنیا می ارزید نمیتوانست آن ترس و دلهره و ضجه ها را از یاد ببرد... پس کماکان اخم از ابروهایش نیفتاد و روترش کرد: _ممکن بود سکته کنم! +دور از جونت عزیــــزم... حره با لودگی از گردنش آویزان شد و آنقدر خودش را لوس کرد تا دلش به رحم آمد و با خنده اش آتش بس اعلام کرد... حره که کنارش نشست باز به دریا خیره شد و اینبار متفکر گفت: _یعنی تمام مدتی که من داد میزدم و گریه میکردم... این پسره بوده و میدیده و هیچی نمیگفته؟ واقعا که چه موجود بی رحمی!... حره هر چه تلاش کرد او را قانع کند او به وظیفه اش عمل میکرده و تقصیری نداشته بی فایده بود اما... همان موقع در اتاقک کوچک پایینی یک نفر حتی یک لحظه ذهنش از آن صدای گریه و التماس خالی نمیشد... نمیدانست چه بر سرش آمده که افسار تاریکخانه ی خیالش از دستش به در شده و جز این نقش نقشی بر آن نمیگذرد... بی حوصله غلت زد و دست زیر سر گذاشت... کاش میتوانست همین الان برود بالا و از دلش در بیاورد! به خواهشی که از دلش گذشت اخمی کرد و تلاش کرد بی موقع بخوابد... کاش لااقل کاری برای انجام دادن داشت... کاش هرچه سریعتر آن دختر جاسوس کاری میکرد و پرونده را از این کرختی و بلاتکلیفی در می آورد... در همین فکرها بود که دق الباب باعث شد راست بنشیند... تک سرفه ای کرد و با صدایی که حالا باز شده بود گفت: _بفرمایید... حسنا مثل همیشه محکم و چکشی خبر داد: _خانون قاضیان میخوان غروب برن یه امام زاده همین نزدیکی ها... امام زاده عبدالله... مشکلی که نداره؟! دستی به موهایش کشید و گفت: نه فقط تا اومدن آقای سماواتی(یحیی) صبر کنید... +بله مشکلی نیست... و بی درنگ صدای پاهایش از کنار در دور شد... کلافه بالشش را بغل گرفت و صورتش را در آن پنهان کرد... فقط همین را کم داشت... نمیتوانست به این زودی با او روبرو شود... و خودش هم نمیدانست چرا خجالت میکشد؟! مگر به وظیفه اش عمل نکرده بود؟! بار دیگر با اوهامش درگیر بود که صدای کوبه ی در از جا پراندش و کلافه گفت : بله... و با شنیدن صدای گرم خانوم خاله غافلگیر و شرمنده شد: _زاک جان تره ناهار باوردم... لب گزید و به سمت در خیز برداشت: _الان میام خاله خانوم... اصرار خاله بود که همه او را خاله خطاب کنند... خداوند محبت را در وجود او تمام کرده بود... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗