🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_154
با احتیاط به او که روی طاقچه ی پنجره نشسته بود نزدیک شد...
دست روی شانه اش که گذاشت با اخم به عقب برگشت و دوباره به دریا خیره شد...
کنارش روی زمین زانو زد و دستانش را گرفت:
_مروه جان ببخشید دیگه...
بخاطر خودت بود...
ببین الان دیگه اصلا لکنت نداری...
مثل قبل قشنگ حرف میزنی...
خوشحال نیستی؟!
مروه با اینکه از این بابت بی نهایت خوشحال بود و حرف زدن بی دردسر برایش یک دنیا می ارزید نمیتوانست آن ترس و دلهره و ضجه ها را از یاد ببرد...
پس کماکان اخم از ابروهایش نیفتاد و روترش کرد:
_ممکن بود سکته کنم!
+دور از جونت عزیــــزم...
حره با لودگی از گردنش آویزان شد و آنقدر خودش را لوس کرد تا دلش به رحم آمد و با خنده اش آتش بس اعلام کرد...
حره که کنارش نشست باز به دریا خیره شد و اینبار متفکر گفت:
_یعنی تمام مدتی که من داد میزدم و گریه میکردم...
این پسره بوده و میدیده و هیچی نمیگفته؟
واقعا که چه موجود بی رحمی!...
حره هر چه تلاش کرد او را قانع کند او به وظیفه اش عمل میکرده و تقصیری نداشته بی فایده بود اما...
همان موقع در اتاقک کوچک پایینی یک نفر حتی یک لحظه ذهنش از آن صدای گریه و التماس خالی نمیشد...
نمیدانست چه بر سرش آمده که افسار تاریکخانه ی خیالش از دستش به در شده و جز این نقش نقشی بر آن نمیگذرد...
بی حوصله غلت زد و دست زیر سر گذاشت...
کاش میتوانست همین الان برود بالا و از دلش در بیاورد!
به خواهشی که از دلش گذشت اخمی کرد و تلاش کرد بی موقع بخوابد...
کاش لااقل کاری برای انجام دادن داشت...
کاش هرچه سریعتر آن دختر جاسوس کاری میکرد و پرونده را از این کرختی و بلاتکلیفی در می آورد...
در همین فکرها بود که دق الباب باعث شد راست بنشیند...
تک سرفه ای کرد و با صدایی که حالا باز شده بود گفت:
_بفرمایید...
حسنا مثل همیشه محکم و چکشی خبر داد:
_خانون قاضیان میخوان غروب برن یه امام زاده همین نزدیکی ها...
امام زاده عبدالله...
مشکلی که نداره؟!
دستی به موهایش کشید و گفت: نه فقط تا اومدن آقای سماواتی(یحیی) صبر کنید...
+بله مشکلی نیست...
و بی درنگ صدای پاهایش از کنار در دور شد...
کلافه بالشش را بغل گرفت و صورتش را در آن پنهان کرد...
فقط همین را کم داشت...
نمیتوانست به این زودی با او روبرو شود...
و خودش هم نمیدانست چرا خجالت میکشد؟!
مگر به وظیفه اش عمل نکرده بود؟!
بار دیگر با اوهامش درگیر بود که صدای کوبه ی در از جا پراندش و کلافه گفت : بله...
و با شنیدن صدای گرم خانوم خاله غافلگیر و شرمنده شد:
_زاک جان تره ناهار باوردم...
لب گزید و به سمت در خیز برداشت:
_الان میام خاله خانوم...
اصرار خاله بود که همه او را خاله خطاب کنند...
خداوند محبت را در وجود او تمام کرده بود...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗