eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_163 نگاه عماد روی صورت مروه ثابت ماند... ن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چند قدمی دور شد و بعد به دریا خیره شد... نمیخواست به او نگاه کند... یا حتی فکر... ولی نمیتوانست... ارتعاش ضعیفی سینه و حنجره اش را به بازی گرفته بود... پر از هیجان، اضطراب، حس درک ناشناخته ها... باورش نمیشد به او، به یک زن، کششی داشته باشد... او همیشه غرق بوده، غرق در کار، در ماموریت و تعقیب و گریز و زد و خورد... عشقش به خاک کشیدن دسیسه گران بوده و محافظت از افرادی که برای مردم و اعتقادش مفید بوده اند... این را هدفی مقدس شناخته و تا به این سن جز این به هیچ چیز دیگری نیاندیشیده... درمحیط کارش همیشه با زیبا ترین پرستوها سروکار داشته و نه تنها هرگز دلش نلرزیده،که دیدن آنهمه دنائت و کم فروشی در آن زنان ناخودآگاه او را به جنس زن بدبین کرده... اما حالا... بی حوصله سر تکان داد و برای فرار از غوغایی که در دلش به پا شده بود با نوک کفش مشغول بازی با خاک ساحل شد و خودش را مواخذه کرد: _اصلا چرا به حرفش گوش دادی؟! نمیدونی زنها تا عرصه رو تنگ میبینن با مظلوم نمایی کارشونو پیش میبرن؟! همین چند دقیقه پیش نبود که برات چنگ و دندون نشون میداد؟ کم از این ادااطوارا دیدی؟! وجدانش ساکتش کرد: _این دختر شبیه زنهایی که تو دیدی نیست... اون نخواست با دلبری کارش رو راه بندازه... کلافه نگاهش را به ماه داد: _پس من زیادی ضعیفم که دلم لرزید؟! آهی کشید و خودش را توبیخ کرد: _فکر میکردم تو اینهمه سال آبدیده شده باشی! ناامیدم کردی... زیر لب مشغول ذکر شد تا فکر و قلبش را از او منحرف کند اما... او... اوی ایستاده دقیقا روی جای پای موج ها... ساکت و خیره... بی نهایت دوست داشتنی می‌نمود... عماد با خودش لج کرد و پشت کرد... نگاهش به خانه های نزدیک ساحل افتاد... باز دلیلی برای توبیخ خود پیدا کرد: _اگه یه نفر این وقت شب ما رو اینجا ببینه چی؟! این چه کار مسخره ای بود که کردی! باید برش میگردوندی... با این که چند دقیقه اش چند دقیقه ای بود که به پایان رسیده بود اما هرچه اراده میکرد صدایش کند نمیتوانست... و نمیخواست بپذیرد دلیل این تعلل میتواند علاقه به ادامه پیدا کردن این ملاقات شبانه باشد! با خودش صادق نبود... قصد باور نداشت... این حال را وسوسه ای میدانست که تا چند دقیقه ی دیگر فروکش خواهد کرد... مروه اما خیره به دریا بود اما باز دریا را نمیدید... این بار از هیجان و اضطراب... آمده بود تا به راه حلی برای گشودن گره کار میثم و فرزانه بیاندیشد ولی... حالا با دیدن او آنهم اینجا این وقت شب... مغزش از کار افتاده بود... اگر بر سر لجبازی نبود دلش میخواست زودتر برگردد... احساس گنگی داشت... آمیخته ای از خجالت و هیجان... حس سبکی بی معنایی آزارش میداد... انگار در برابر وزش باد چیزی کم داشت... به عادت معهود دست برد تا چادرش را دربرابر باد جمع کند که... لبش را با شدت به دندان گرفت... آنقدر ناگهانی و مستانه تصمیم به آمدن گرفته بود که چادر سر نکرده بود... یقین کرد باید لجبازی را کنار بگذارد... در همان لحظه عماد هم کمر نفسش را به زمین زد و خاکش کرد و خواست صدایش کند تا به این هواخوری شبانه پایان دهد و... هر دو همزمان به طرف هم برگشتند: _آقای عضـ.. _خانوم قاضیان... عماد زودتر نگاهش را گرفت و پرسید: بله؟! _خواستم بگم... برگردیم... +بسیارخوب... بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗