💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_191 بی حوصله با ریشه های کناری گلیم ایوان
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_192
_والا بخاطر فرزانه وگرنه خیلی دلتنگت بود...
+آره خب حقم داره...
از حاج بابا چه خبر؟ میثم خوبه؟!
_همه خوبن الحمدلله...
خوت چطوری؟
چکارا میکنی اینجا؟
نمیخوای برگردی تهران؟!
مروه از فکر بازگشت به تهران هم بدحال میشد...
اما واقعیت این بود که حضورش در این روستای دنج و آرام بیش از حد به طول انجامیده بود و این را هم مدیون لطف آن زن جاسوس مجهول بود که نمیشناخت!
خیلی دلش میخواست بداند ماجرا چیست و دقیقا به چه علت خطر او را تهدید میکند و با گذشت شش ماه هنوز به حفاظت احتیاج دارد اما نه حسنا و نه دیگران در این حوزه هیچ اطلاعاتی به او نمیدادند...
با فشار اندک دست معصومه به خود آمد:
_میشنوی مروه؟!
+ها؟!..آره...
نمیدونم باید از اینا بپرسی که کارشون تا کی طول میکشه...
به من که درست و حسابی چیزی نمیگن!
هرچند...
خودم ترجیح میدم حتی بعد رفتن اینا اینجا بمونم...
برگردم تهران که چی بشه!
اخم میان ابروهای معصومه نشست:
_یعنی چی بیام تهران چکار!
ما منتظرتیما آبجی خانوم...
مروه آنقدر دل مشغولد داشت که بی توجه به عواقبش صریح فکرش را به زبان آورد:
_شما همتون زندگی خودتونو دارید...
بدو و نبود من چندان اهمیتی نداره...
ننم برای از این جا به بعد زندگیم هیچ برنامه خاصی ندارم...
به خلا رسیدم...
معصومه گنگ و کمی ترسیده بین او و حره چشم چرخاند:
_منظورت چیه؟!
حره بجای جواب دادن به معصومه رو به مروه غر زد:
_خب تو هم زندگی خودتو بساز...
وقتی میگم...
مروه چشم چرخاند و چنان نگاه تیزی به او انداخت که در دم به او فهماند درباره این موضوع در حضور هیچ کس نباید سخنی به میان بیاید و حره را وادار به تغییر موضوع کرد:
_خب اینهمه کار...
تو استادیاری ناسلامتی!
یادت رفته چقدر زحمت کشیدی براش...
باید ادامه بدی استادی بگیری!
لب برچید: که چی!
بوی ناامیدی در کلام مروه به وضوح به مشام میرسید و معصومه را وحشت زده می ساخت و حره را آزار میداد...
اما هردو ناچار به زدن لبخندهای زورکی و حرفهاز امیدوار کننده بودند که خود هم میدانستند هیچ تاثیری در تغییر افکار او نخواهد داشت...
در اتاق مهمان حره و معصومه و حسنا که حالا به آنها پیوسته بود با تلاش فراوان نقاط قوت و توانمندی های مروه را یک به یک میشمردند تا به زعم خود امیدوارش کنند و در اتاق بغلی هم سعید که جایش را با عماد عوض کرده بود با دقت به سوالات حامد گوش میداد و تا حد امکان رفع ابهام میکرد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗