eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_191 بی حوصله با ریشه های کناری گلیم ایوان
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _والا بخاطر فرزانه وگرنه خیلی دلتنگت بود... +آره خب حقم داره... از حاج بابا چه خبر؟ میثم خوبه؟! _همه خوبن الحمدلله... خوت چطوری؟ چکارا میکنی اینجا؟ نمیخوای برگردی تهران؟! مروه از فکر بازگشت به تهران هم بدحال میشد... اما واقعیت این بود که حضورش در این روستای دنج و آرام بیش از حد به طول انجامیده بود و این را هم مدیون لطف آن زن جاسوس مجهول بود که نمیشناخت! خیلی دلش میخواست بداند ماجرا چیست و دقیقا به چه علت خطر او را تهدید میکند و با گذشت شش ماه هنوز به حفاظت احتیاج دارد اما نه حسنا و نه دیگران در این حوزه هیچ اطلاعاتی به او نمیدادند... با فشار اندک دست معصومه به خود آمد: _میشنوی مروه؟! +ها؟!..آره... نمیدونم باید از اینا بپرسی که کارشون تا کی طول میکشه... به من که درست و حسابی چیزی نمیگن! هرچند... خودم ترجیح میدم حتی بعد رفتن اینا اینجا بمونم... برگردم تهران که چی بشه! اخم میان ابروهای معصومه نشست: _یعنی چی بیام تهران چکار! ما منتظرتیما آبجی خانوم... مروه آنقدر دل مشغولد داشت که بی توجه به عواقبش صریح فکرش را به زبان آورد: _شما همتون زندگی خودتونو دارید... بدو و نبود من چندان اهمیتی نداره... ننم برای از این جا به بعد زندگیم هیچ برنامه خاصی ندارم... به خلا رسیدم... معصومه گنگ و کمی ترسیده بین او و حره چشم چرخاند: _منظورت چیه؟! حره بجای جواب دادن به معصومه رو به مروه غر زد: _خب تو هم زندگی خودتو بساز... وقتی میگم... مروه چشم چرخاند و چنان نگاه تیزی به او انداخت که در دم به او فهماند درباره این موضوع در حضور هیچ کس نباید سخنی به میان بیاید و حره را وادار به تغییر موضوع کرد: _خب اینهمه کار... تو استادیاری ناسلامتی! یادت رفته چقدر زحمت کشیدی براش... باید ادامه بدی استادی بگیری! لب برچید: که چی! بوی ناامیدی در کلام مروه به وضوح به مشام میرسید و معصومه را وحشت زده می ساخت و حره را آزار میداد... اما هردو ناچار به زدن لبخندهای زورکی و حرفهاز امیدوار کننده بودند که خود هم میدانستند هیچ تاثیری در تغییر افکار او نخواهد داشت... در اتاق مهمان حره و معصومه و حسنا که حالا به آنها پیوسته بود با تلاش فراوان نقاط قوت و توانمندی های مروه را یک به یک میشمردند تا به زعم خود امیدوارش کنند و در اتاق بغلی هم سعید که جایش را با عماد عوض کرده بود با دقت به سوالات حامد گوش میداد و تا حد امکان رفع ابهام میکرد... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗