🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_200
با خنده و ناز این جملات را ادا میکرد و حرص حره را در می آورد...
کلافه از او دستی درون جیب مانتوی نخی اش برد و آخی گفت:
_مروه من گوشیمو جا گذاشتم...
الان باید زنگ بزنم به حامد نگران میشه...
قرار بود امروز بهش خبر بدم که بالاخره کی میتونه بیاد دنبالمون...
همون تاریخی که دیشب توافق کردیم خوبه دیگه؟!
این مکالمه ساختگی را عمدا و برای تحریک فرانک مطرح کرد و مروه هم خیلی راحت جوابش را داد:
_آره خوبه...
فقط بگو به حاجی چیزی نگه میخوام سورپرایزش کنم...
+باشه...
حره که دور شد فرانک با ابروهای بلند شده و لبخندی کمرنگ گفت:
_ماشاالله چقدر مشکوکید شما آدم کنجکاو میشه سر از کارتون دربیاره...
میخوای برگردی؟!
+آره دیگه تا کی بمونم...
هرچند هنوز حالم خوب نشده ولی...
دل خانواده م هم برام تنگ شده...
نمیتونم بیشتر از این بمونم...
فرانک که میدانست باید قبل از رفتن او از اینجا کار را تمام کند تصمیم گرفت گامهای بعدی را با سرعت بیشتری بردارد:
_خانواده ت یعنی همسرت؟
بچه هم داری؟!
لبخند تلخی صورت مروه را پر کرد:
_بچه؟!
نه ندارم...
منظورم پدر و مادرم بودن...
+آها... یعنی ازدواج نکردی تاحالا؟!
_چرا...
جدا شدم...
_آخی متاسفم...
برای همین حالت خوب نیست؟!
امیدوارم زودتر حالت خوب بشه...
+ممنون ولی...
خیلی فراتر از این حرفهاست...
خب بگذریم...
طناز خانوم شما تا کی هستی؟!
_من که دلم میخواد هرچی بیشتر بمونم ولی بعید میدونم بیشتر از دو سه روز بشه...
باید برگردم سر کارم...
+آها...
خب به سلامتی...
امیدوارم خوش بگذره...
دیگر کنجکاوی نکرد تا فرانک ناچار به گره زدن دوباره رشته کلام شد:
_بعید میدونم خوش بگذره!
حال منم مثل تو بده برای همین اومدم اینجا ولی...
بعید میدونم نه اینجا و نه هیچ جای دیگه آروم بشم...
تو دیروز گفتی مشکلات تو رو من تجربه نکردم ولی اشتباه میکنی...
مشکلات من قابل قیاس با تو نیست...
مروه حس کرد حالا کمی کنجکاوی بد نیست:
_منظورت چیه؟
پوزخندی صورت فرانک را پر کرد:
+تو از اینکه جدا شدی حالا به هر دلیلی احساس شکست میکنی و فکر میکنی بدترین بلای دنیا به سرت اومده ولی بلایی که سر من اومده رو حتی نمیتونی تصور کنی...
مروه نگاهش را به دریا داد و لب باز کرد:
_انقدر راحت قضاوت نکن...
تو از کجا میدونی مشکل من دقیقا چیه...
+مشکلت هر چی که باشه مطمئنم از مشکل من بزرگتر نیست!
_چطور انقدر با اطمینان اینو میگی؟!
حالا زمان مناسبی بود تا قطرات اشک از چشمهای فرانک فواره بزند:
_چون... چون...
هق هق صدایش کلامش را متوقف کرد و مروه را ناچار کرد در آغوشش بگیرد...
چند قدم آنطرف تر عماد از اینهمه نزدیکی اسپند روی آتش شده بود و مدام زیر لب غر میزد:
_ازش فاصله بگیر...
زودتر ازش فاصله بگیر!!!
با بیسیم رو به حسنا که از پنجره اتاق با خودخوری صحنه را نظاره میکرد توپید:
_مگه بهش نگفته بودید بهش نزدیک نشه؟
+چرا گفته بودم...
دیدید که خودش سرش رو روی شونه اش گذاشت...
اگر پسش میزد شک برانگیز بود...
نمیدونم چرا داره آبغوره میگیره!
صلاح نیست دخالت کنم لطفا یکم تحمل کنید...
عماد پلک بست و به زحمت باز کرد تا هیچ لحظه ای را از دست ندهد...
فرانک با همان هق هق در صدا زبان گشود:
+من... من دارم دیوونه میشم...
مروه_تو حالت خوب نیس عزیزم...
میخوای حرف نزنی؟!
+نه... نه...
دیگه نمیتونم ساکت بمونم...
باید با یکی حرف بزنم...
یکی که منو نشناسه...
باید خودمو سبک کنم...
خسته شدم از اینهمه ترس...
ازت خواهش میکنم به حرفهام گوش کن...
مروه دست روی شانه هایش گذاشت و کمی فاصله گرفت:
_باشه عزیزم...
گوش میکنم...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗