eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه اما جواب این تقاضای عجیب را اینطور داد: _آخه من... من نمیتونم اینکارو بکنم... راستش اینه که موقعیت من یکم خاصه توصیه های امنیتی زیادی بهم میشه بخاطر شغل پدرم... بخاطر همین... اشکهای فرانک راه باز کرد: _متوجهم ولی... مشکلی پیش نمیاد بهت قول میدم تو فقط میای که من تنها نباشم همین... دوساعت بیشتر طول نمیکشه فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا تا قبل غروب همه چی تموم میشه و میتونی برگردی... مروه کلامش را قطع کرد: _دلم میخواد کمکت کنم ولی باور کن نمیتونم! اینکار من خلاف قانونه... فرانک عصبی خندید و اشکهایش را با دست گرفت: _قانون؟! قانون شرایط منو نمیدونه تو چی تو هم نمیدونی؟ تو تنها امید منی یعنی نمیخوای کمک کنی از این باتلاق کثافت بیرون بیام؟! به نظر می اومد آدم معتقدی باشی یعنی حاضری بشینی تماشا کنی من اینطوری به بردگی گرفته بشم و یه بیشرف تحقیرم کنه؟! تو ام یه زنی خودت گفتی حتی با من همدردی اما حالا که خودت نجات پیدا کردی حاضر نیستی قدم به این کوچیکی رو برای نجات من برداری؟ من هنوز توی این لجنزار اسیرم یعنی هیچکی توی این دنیا پیدا نمیشه که دست منو بگیره از این باتلاق بیرون بکشه؟! این خدای شما چطور میتونه بشینه و این حال من رو تماشا کنه؟! سکوت کرد چون به حدکافی با احساسات مروه بازی کرده بود... حالا در سکوت با چشمان پر از اشک صورت مروه را میکاوید تا تاثیر کلامش را تماشا کند... و مروه هر لحظه چهره ای سردرگم تر به خود میگرفت... سکوت طولانی شد تا جایی که صدای حسنا چند قدم دورتر بلند شد: _این سیب زمینیا پختن بفرمایید شام... شاید این به نوعی اعلام خاتمه بحث بود... مروه نگاهی به چهره درهم فرانک کرد و محتاط و آهسته گفت: _ببین... من میخوام بهت کمک کنم... ولی نمیتونم قولی بدم... چون اگر دوستام بفهمن مانع میشن! اگر بتونم فردا اون ساعت به بهونه خرید یا کاری بفرستمشون بیرون میام... وگرنه متاسفم... من تلاشم رو میکنم... شمارتو بده بهت خبر میدم... فرانک با لبخند گوشی مروه را گرفت و مشغول زدن شماره اش شد... بینی اش را بالا کشید و لب زد: _ممنونم ازت... من مطمئنم که تو کمکم میکنی... منتظرتم... گوشی را به طرفش گرفت و با تکان دست دور شد... حسنا با صدای بلندتری خطابش کرد: _کجا میرید پس شام...؟ +ممنون نوش جان... من کار دارم باید برم... مروه چند قدم تا کنار آتش طی کرد و بعد به صورت سرخ از عصبانیت حسنا و حره نگاهی انداخت... حسنا گوشی شنودش را از گوش بیرون کشید و توی جیب مانتو گذاشت: _لعنتیا... حره که تمام حرفها را از زیر زبان حسنا کشیده بود با حرص غرید: _این عوضیا چرا دست از سر مروه برنمیدارن چی از جونش میخوان اصلا چه... حسنا کلامش را قطع کرد: _فراموشش کن چه فرقی میکنه مروه قرار نیست کاری بکنه از اینجا به بعدش با ماست... هممون حدس میزدیم کار به اینجا برسه... کاریشم نمیشه کرد... تا همینجاشم چیزای به دردبخوری به دست آوردیم... باقیشم ان شاالله به یه طریق دیگه حل میشه خدا بزرگه... مروه که متفکر به شعله های آتش خیره شده بود با سکوت حسنا به حرف آمد: _ولی من میخوام برم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗