eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حسنا همانطور با جدیت مشغول دلداری دادن به حره بود که تنها از حدس و گمان هایش میگفت اما عماد ناچار بود هرآنچه او ندیده بود و نشنیده بود را ببیند و بشنود! از تهدید ها و الفاظ رکیک آنها تا چشم های سرخ و بدن یکپارچه لرزان مروه... "یا عماد من لا عماد له" هایش کم کم از لب می افتاد و به ذهن پناه میبرد... قدرت تکان دادن لبهایش را هم از دست داده بود... همینکه تیزی پیام به چشم مروه نزدیک شد با کلافگی فریاد زد: _به یحیی بگو عمل کنن... سعید جرئت مخالفت نداشت اما خودش پشیمان شد: _صبر کن... انگار میخوان برن سراغ اون خونه... مجبوریم یکم صبر کنیم... مجبوریم را طوری ادا کرده بود که دل سعید هم برایش کباب شده بود... لحظات انتظار برای تایید هارد مذکور برایش از خوابیدن روی تخت میخ دردناک تر شده بود... نگاه های کثیف پیام هر یک میخی بود که قبل از تن مروه بر تن عماد مینشست... هر لحظه با خودش قسم میخورد خودش چشمهایش را از کاسه دربیاورد و بعد از هستی ساقطش کند... یحیی به نیروهایش رسیده بود و با نیروهای باغ تجریش در ارتباط بود... همین که مبلغ مذکور واریز و خط مالی آشکار شد عماد در اتاق نماند‌.. مانند تیر از چله کمان گریخته از خانه و حیاط بیرون زد و در همان حال با بیسیم به یحیی فرمان عملیات داد... سعید اما تمام تصاویر مانیتور را رها کرده بود و تنها با چشمان سرخ و مشت گره شده به اتاقی که در آن پیام گرسنه به مروه نزدیک میشد و فریاد های گوش خراش مروه گچ و سیمان سقف و دیوارش را به هم میدوخت خیره شده بود و خوشحال بود که عماد توی اتاق نمانده... همین که چشمان مروه روی هم افتاد و بیهوش شد پیام مشغول تزریق ماده ای به بازویش شد اما پیش از آنکه فرصت کند به او حمله کند در اتاق به ضرب باز شد و او زیر مشت و لگد عماد اسیر شد... سعید با ته خنده ای میان عصبانیت از اتاق بیرون زد و رو به حسنا صدا کرد: _خانوم صفا موقعیت صفر دو... حسنا بدون لحظه ای وقفه حره را بلند کرد و به سمت ویلا دویدند تا مروه را باز گردانند... وقتی رسیدند که یحیی موفق شده بود پیام را از زیر دست و پای عماد به ماشین پلیس منتقل کند و او بی هیچ حرفی بالای سر پیکر بی جان مروه ایستاده بود و تصویر صورت بی رنگش در اشکهایی که در چشم زنجیر کرده بود میلرزید... یحیی با بغض بازوی عماد را بغل گرفت و از اتاق بیرون برد و حره با هق هق خودش را روی بدن مروه انداخت و حسنا اولین کسی بود که متوجه شد دستان مروه هنوز بسته است! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗