🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_250
در هوای دم غروب روی ایوان مشغول دوختن درز باز شده جیب پالتویش بود که حره با هیجان از پله ها بالا آمد:
_یه خبر دارم فروشی!
توجهی نشان نداد:
_نه پول دارم نه حوصله خبر
ببر جای دیگه
حره سر کج کرد و با لبخند به کودکانه های رفیقش خیره شد:
خوبه همبازی خوبی میشی براش!
مروه سر بلند کرد: چی میگی؟
_یعنی منتظر هیچ خبری نبودی عمه خانوم؟
طولی نکشید که دوهزاری مروه جاافتاد و بعد از مدتها با هیجان خندید: ای جانم راست میگی؟
دختره یا پسر؟
_یه دختر خوشگل!
از سر ذوق خندید: حالا تو از کجا فهمیدی خوشگله؟
حره پشت چشمی نازک کرد:
والا گفتن چشماش شبیه عمه شه لابد بقیشم شبیهه دیگه!
فقط خدا کنه اخلاقش شبیه نباشه!
خوشحال تر از آن بود که کل کل کند
بجایش پرسید:
به نظرت چی بخرم براش؟
واسه فرزانه چشم روشنی چی بگیرم؟
واسه میثمم باید بگیرم چیزی یا نه؟
حره پرسید: یعنی به سلامتی از غار بیرون میای دیگه؟
کوتاه فکر کرد و بعد سر تکان داد:
نمیشه که برادر زاده رو ندید!
اونم وقتی شبیه عمه شه!
یه چند روزی میرم
تو ام میای؟
حره خندید: نه میمونم اینجا !
_پس وسایلتو جمع کن که فردا صبح زود راه میفتیم!
+با چی؟
_با اتوبوس!
+یحیی گفت اگر بخوایم بیایم میاد دنبالمون!
_یعنی یحیی از اونجا بیاد که ما رو ببره؟
مگه خودمون کجیم!
ولش کن نگی بهشا
صبح میریم ترمینال حتما اتوبوس هست
حره سر تکان داد: خیلی خب...
من میرم وسایلا رو جمع کنم
تو ام بیا تو ابنجا نشین تو این سرما سرما میخوری میمونی رو دستمون!
عمه خانوم!
حره کلید واژه ی جدید جهت شوخی پیدا کرده بود و مروه هم از این عنوان ویژه راضی بود!
مولود خوش قدم هنوز رخ ننموده اخم و اندوه از چهره اش زدوده بود و لبخند بر لبش نشانده بود
از همین حالا بی قرار دیدنش بود
از روزی که شنیده بود دیگر صاحب فرزند نخواهد شد علاقه اش به بچه ها بیشتر شده بود!
آنهم بچه ی برادر و خواهرش!
دلش میخواست ساعتها دخترک را در آغوشش بگذارند و او تماشایش کند!
دلش میخواست تنهایی هایش با یک موجود کوچک و جدید پر شود که چیزی از حوادث زندگی اش نمیداند!
علی ای حال فصل پناه گرفتن در سایه دریا به پایان رسیده بود
خودش میدانست بازگشتن به صلاح زندگی اطرافیانش خصوصا حره نیست
به دنبال هرچه که بود، آن را اینجا نیافته بود
با خودش زمزمه کرد:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!
...
دستش را سایبان چشمها کرد و چمدانش را از زیر دست کمک راننده بیرون کشید:
ممنونم
چند قدم برداشت تا به حره رسید: بریم
همین که راه افتادند تلفن حره زنگ خورد
نگاهی به صفحه انداخت و با ذوق گفت: چه حلال زاده ست!
دیگه بذار بگم بیاد دنبالمون!
مروه سر تکان داد:
بابا تا اون بیاد ما تو این سوز یخ زدیم!
الان سوار تاکسی میشیم میریم دیگه بیکار که نیست اینهمه راه بیاد!
حره غر زد: نمیتونم که بهش دروغ بگم بپرسه کجایی چی بگم!
مروه کلافه برای رسیدن به نزدیک ترین تاکسی تقریبا میدوید:
_پس صبر کن تا سوار شیم بعد جواب بده!
انقدم غر نزن!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗