💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_پنجاهونه
کنار حوضچه ایستاد و آبی به صورتش زد... متوجه من نبود..
منتظر شدم تا کارش تمام شد...
همین که قصد رفتن کرد بر تردیدم غلبه کردم
از پشت سرش به حوضچه نزدیک شدم و صدا زدم:
_آقای نهاوندی...
هول برگشت و فوری گفت:
_سلام...
_ببخشید من یه سوال ازتون دارم...
کمی بی قرار به نظر می رسید
پرسیدم:
_عجله دارید؟
_بله؟... نه... بفرمایید...
_راستش من...
نگاهم به سرش بود که مثل همیشه پایین بود و توجهی نمیکرد...
دوست داشتم حداقل یک بار مرا ببیند...
احساس بدی داشتم از اینکه دوست ندارد به من نگــاه کند...
نمیتوانستم حرفم را بزنم...
_ببخشید احساس میکنم حواستون نیست...
_نه شما بفرمایید...
احساس کردم به زحمت تحملم میکند و بی اراده عصبی شدم:
_من و این سنگا شباهت خاصی به هم داریم؟
_بله؟ نخیر!...
_پس چرا وقتی با من صحبت میکنید به اینا نگاه میکنید!
دستپاچه گفت: نه من به جای خاصی نگاه نکردم...
_پس کلا من هیچی نیستم
_نه نفرمایید چه ربطی داره
_پس چرا به من بی احترامی میکنید...
_نه...
از حرص اینکه حتی به اندازه یک نگاه برایش اهمیت ندارم تلخ شدم: به شما یاد ندادن با یه خانوم چجوری باید رفتار کنید؟
دستپاچه اطرافش را جست و گفت: تو رو خدا یواش تر خواهر...
نمیدانم چرا آن لحظه آن واژه را به زبان آورد! مدتی بود از زبانش افتاده بود!!
انگــار آن لحظه همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا شعلهور تر کند...
صدایم را بالاتر بردم: چند بار باید بهت توضیح بدم که من خواهرت نیستم...
_ببخشید عذر میخوام تو رو خدا یواش تر...
_شما یه جوری رفتار میکنید انگــار دارید منو تحمل میکنید توهین تو رفتارتون پیداست... شماها فکر میکنید کی هستید که دیگران رو تحقیر میکنید؟!
نرگس با عجله از سنگر بیرون زد و به طرفمان دوید...
به محض رسیدن سلامی کرد وبعد رو به من گفت:
_چه خبرته تو؟...چی شده؟
بجای من او جواب داد:
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#عاشقونهیدفاعمقدس💕 #اولینرمانخانومشینالف🔥
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_پنجاهونه
کنار حوضچه ایستاد و آبی به صورتش زد... متوجه من نبود..
منتظر شدم تا کارش تمام شد...
همین که قصد رفتن کرد بر تردیدم غلبه کردم
از پشت سرش به حوضچه نزدیک شدم و صدا زدم:
_آقای نهاوندی...
هول برگشت و فوری گفت:
_سلام...
_ببخشید من یه سوال ازتون دارم...
کمی بی قرار به نظر می رسید
پرسیدم:
_عجله دارید؟
_بله؟... نه... بفرمایید...
_راستش من...
نگاهم به سرش بود که مثل همیشه پایین بود و توجهی نمیکرد...
دوست داشتم حداقل یک بار مرا ببیند...
احساس بدی داشتم از اینکه دوست ندارد به من نگــاه کند...
نمیتوانستم حرفم را بزنم...
_ببخشید احساس میکنم حواستون نیست...
_نه شما بفرمایید...
احساس کردم به زحمت تحملم میکند و بی اراده عصبی شدم:
_من و این سنگا شباهت خاصی به هم داریم؟
_بله؟ نخیر!...
_پس چرا وقتی با من صحبت میکنید به اینا نگاه میکنید!
دستپاچه گفت: نه من به جای خاصی نگاه نکردم...
_پس کلا من هیچی نیستم
_نه نفرمایید چه ربطی داره
_پس چرا به من بی احترامی میکنید...
_نه...
از حرص اینکه حتی به اندازه یک نگاه برایش اهمیت ندارم تلخ شدم: به شما یاد ندادن با یه خانوم چجوری باید رفتار کنید؟
دستپاچه اطرافش را جست و گفت: تو رو خدا یواش تر خواهر...
نمیدانم چرا آن لحظه آن واژه را به زبان آورد! مدتی بود از زبانش افتاده بود!!
انگــار آن لحظه همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا شعلهور تر کند...
صدایم را بالاتر بردم: چند بار باید بهت توضیح بدم که من خواهرت نیستم...
_ببخشید عذر میخوام تو رو خدا یواش تر...
_شما یه جوری رفتار میکنید انگــار دارید منو تحمل میکنید توهین تو رفتارتون پیداست... شماها فکر میکنید کی هستید که دیگران رو تحقیر میکنید؟!
نرگس با عجله از سنگر بیرون زد و به طرفمان دوید...
به محض رسیدن سلامی کرد وبعد رو به من گفت:
_چه خبرته تو؟...چی شده؟
بجای من او جواب داد:
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#عاشقونهیدفاعمقدس💕 #اولینرمانخانومشینالف🔥