💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پر_پرواز_2🍃 #پارت_69♥️ از اینڪہ دائم مسخره ام مےڪرد هم حرص مےخوردم و هم مےخندیدم... تقریبا ڪمے از
#پارت_143♥️
_من توی این مسائل زیاد تجربه ندارم...
راستش...
من... میخواستم...
حوصله ام سر رفت:
_چی میخواستید؟
بلند شد و نفس عمیقی کشید...
چند قدم دور شد و ایستاد...
_من میخواستم ازتون خواستگاری کنم...
البته با اجازه خاله و شما...
هیچ وقت این لحظه را فراموش نمیکنم...
و این اعتراف شیرین را...
هوای امشب چقدر خوب است...
شیرینی خاصی دارد...
سرم را پایین انداختم و با ریشه ی روسری ام مشغول شدم...
برگشت و سر جایش نشست...
همانطور که نگاهش به جلو بود پرسید:
_نظری ندارید؟
_چی بگم...
_هر چی دلتون میخواد...
بی اختیار گفتم:
_باور نمیکنم...
_چی رو؟
_اینکه این تصمیم خودتون باشه...
متعجب گفت:
_چرا؟
_چون...
ظاهرتون اینو نمیگه...
_ظاهرم مگه چطوریه؟
_بی تفاوت...
سرد...
شاید حتی متنفر...
_تعجب میکنم از این برداشتتون...
خودم که همچین نظری نداشتم و ندارم...
حتی وقتی...
بگذریم...
متوجه منظورش شدم...
او هم مثل من هنوز در آن شب لعنتی گیر کرده...
محمد_دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداره...
من خودم پیشنهاد دادم...
پس چرا باید باور نکنید...
_شما خیلی وقته برگشتید چرا الان این حرف رو میزنید؟
_خب چون...
فکر میکردم شما هنوزم از من خوشتون نمیاد...
_خب الان چه اتفاقی افتاد که فهمیدید اینطور نیست؟
کمی نگران گفت:
_یعنی هنوزم از من خوشتون نمیاد...
منظورتون اینه؟
فوری گفتم:
_منظورم این نبود...
منظور من این بود که چی شما رو به این تصمیم رسوند که بیاید خواستگاری...
اصرارتون برای سوریه رفتن و شرط مادرتون؟
_اگر شرط مامان هم نبود من باز میومدم...
چون بیشتر از این نمیتونستم مدیون دلم بمونم...
ولی شاید بعد از اعزام اول...
البته به شرط حیات...
دستهایم به وضوح میلرزید از این اعتراف صادقانه اش...
آنقدر که وقتی چای اش را برداشت و تعارف کرد:
_چایی نمیخورید؟
جرئت نکردم دست ببرم و چای را بردارم...
کمی که از چایش خورد و گفت:
_شما نمیخواید هیچی بگید؟
_چی بگم؟
_نظرتون رو...
_نظرم...
نظر من...
حالا نوبت من بود که لکنت بگیرم...
چگونه باید به او بفهمانم تمام این مدت منتظرش بودم و برای این لحظه لحظه شماری کرده ام که بد نباشد و نگوید هول است!...
ڪمے با انگشتانم ور رفتم و در نهایت گفتم:
_یکم بهم وقت بدید فکر کنم!!!...
خودم هم تعجب کردم از این جمله...
نفهمیدم چرا این را گفتم...
شاید خواستم ذوق زده بودنم را پنهان کنم ولی اگر قرار باشد چند روزی فکر کنم خودم بیشتر در این چند روز انتظار عذاب میکشم!...
منتظر جوابش گوش تیز کردم...
بعد از یک مکث نسبتا طولانی گفت:
_فکر درباره چی...
شما که منو میشپاسید نیاز به تحقیق ندارید...
سوریه رفتنم باعث شک تونه؟
وای خدا چه گندی زدم...
برای اینکه فکر نکند هنوز لنگ میزنم فوری گفتم:
_نه به هیچ وجه...
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌