توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن...
خاله با خنده گفت:
_اتفاقا دختر زهرا هم هم سن و سال محمده...
مرموز به محمد نگاه کرد...
آتیش گرفته بودم...
تا اینکه مامان حرف خواستگار جدید رو پیش کشید و محمد پشت فرمون مثل برق گرفته ها شد...
دلم خنک شد...
با خنده توی دلم گفتم:
_حتما باید مجبور بشی تا نشون بدی...
حقته تا تو باشی یه جوری خودتو نگیری انگار دیگه منو نمیخوای...😍
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
#یک_رمان_براے_زندگی