﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۱۳﴾○﴿🔥﴾
#Part_13
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
.
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
.
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
.
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: ۲۵ سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
.
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
.
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم...
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54961
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_13
#پسرک_فلافل_فروش
ساکن نجف
مي گفت: آدمي كه ساكن نجف شده نمي تواند جاي ديگري برود. شما نمي دانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد.
هادي آنچنان از زندگي در نجف مي گفت كه ما فكر مي كرديم در بهترين هتل ها اقامت دارد!
اما لذتي كه به آن اشاره مي كرد چيز ديگري بود. هادي آن چنان غرق در معنويات نجف شده بود كه نمي توانست چند روز زندگي در تهران را تحمل كند.
در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور مي يافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتي نميكرد!
يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟
گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانم ها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نمي تونه سرش رو بالا بگيره.
بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مي اندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست.
هادي را كه مي ديدم، ياد بسيجي هاي دوران جنگ مي افتادم. آنها هم وقتي از جبهه بر مي گشتند، علاقه اي به ماندن در شهر نداشتند. مي خواستند دوباره به جبهه برگردند.
البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست!
خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت مي كرد.
شروع كرده بود برخي رياضت هاي شرعي را انجام مي داد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.
وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شب هاي جمعه با ما تماس مي گرفت. اما در ماه هاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان مي خواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند.
شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. مي خواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد.
مي گفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. مي خواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم.
خواهرش مي گفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نمي گفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف مي کرد که انگار هيچ مشکلي ندارد.
فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا مي گفت. آرزو مي كرد كه روزي همه با هم به نجف برويم.
يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم.
طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند.
شرايطش را به گونه اي توضيح مي داد که خيال ما راحت باشد.
هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش را در نجف آرام توصيف مي کرد.
وقتي به تهران مي آمد، آن قدر دلش براي نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري مي کرد كه تعجب مي كرديم. فکر هم نمي کرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد.
هادي آن قدر زندگي در نجف را دوست داشت كه مي گفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي مي دهد. مي گفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر مي شود.
بعضي وقت ها زنگ مي زد مي گفت حرم هستم، گوشي را نگه مي داشت تا به حضرت علي (علیه اسلام) سلام بدهيم.
او طوري با ما حرف مي زد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده مي شد.
اصلاً فکر نمي کرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.
فکر مي کردم هادي چند سال ديگر مي آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه مي شويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اشツ
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚@non_valghalam
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
رفتن به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54975
💠یــادت باشد
#Part_13
دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود .تنها اشکال از این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث میشود بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم .فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید. از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوتش کرده بودیم .زود تر می آمد .دوست داشت خودش هم کاری بکند .
این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید .بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آشپز خانه امد و گفت:《 به به... ببین چه کرده سرآشپز !》گفتم:《 نه بابا ! زحمت کوهها رو مامان کشیده من فقط می خوام سرخشون کنم. 》روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.
حمید گفت :« اگه کمکی از دست من بر میاد بگو » گفتم :« مرغ پاک کردن بلدی ؟» بابا چنتا مرغ گرفته ، میخوام پاک کنم .» کمی روی صندلی جابجا شد و گفت :« دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم.» خندیدم و گفتم :« معلومه تو خونه ای که کد با نویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن ، شما پسر ها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین.» گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم. وقت هایی که میرم سنبل آباد ، من آشپزی میکنم. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم! »
صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود . موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید . تا حمید دید دستم سوخته ، گفت :« بیا بشین روی صندلی . بقیه اش رو من سرخ میکنم باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.»
روی صندلی نشستم و گفتم :« پس تا تو حواست به کوکوها هست ، من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی. » بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست . دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت :« فیلم برداری میکنم چون میخواهم دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته! » گفتم :« از دست تو حمید!»
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح میدادم . اول اینجا رو برش میدیم. حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینطوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ......»
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)