💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part107 لعیا محکم سر تکون داد: نه بابا... حاضر نیستم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part108
پا روی پا انداخته و با ذوق و با آب و تاب به شراره گزارش میدادم:
بابا چند بار بگم با جفت گوشای خودم شنیدم به پدرزنش گفت فقط یه بار لعیا رو ببینم و بعد طلاقش رو میدم!
_آخه چجوری انقد راحت راضی شد تو که میگفتی نمیخواد طلاقش بده
کمی از نسکافه توی ماگ سر کشیدم و بعد جواب دادم:
_چه میدونم چی تو کله شه...
من عین این جمله رو از زبون خودش شنیدم
_امیدوارم باز یه شعبده جدید از تو کلاهش درنیاره و هممون باز یه مدت برین سر کار که صبر شیلا حسابی ته کشیده
_من که فکر میکنم دیگه تمومه
طلاقش میده و بعدش دیگه نوبت منه که بازی کنم
_امیدوارم بتونی بکشونیش سمت خودت
کار سختیه
_آره ولی بدون وجود رقیب آسون تره...
من دیگه خوابم میاد
کاری نداری؟!
_نه ولی از این پسره غافل نشو
نگو صبر کنم تا اون دختره رو طلاق بده و بعد کارمو شروع کنم...
مدام بهش پیام بده بذار یادش بیفته یه زن دیگه هم داره شاید لازمش شد!
_من کارمو بلدم
نترس ولش نمیکنم
دیگه شب بخیر...
_خیلی خب خوب آلو...
امیدوارم دفعه بعدی که صداتو میشنوم باردار باشی!!
شب بخیر
تماس رو قطع کردم و به جمله ش پوزخندی زدم
همه بارداری رو براب داشتن بچه میخوان و من...
هیچ جیزم شبیه آدمیزاد نیست!
از جا بلند شدم تا قبل از اینکه فکر و خیال دستمو بگیره و ببره به تختم برم
تختی که به راحتی تخت خودم نبود ولی ناچار به تحملش بودم
باید اونقدر توی این خونه کوچیک و بی امکانات منتظر میشدم تا بلکه یه روزی آقا هوس کنن و سری به من بزنن...
حالم از اینهمه تحقیر و ذلت به هم میخورد اما لاز هم جایی برای فکر کردن باقی نبود...
این قضیه دیگه از دست من خارج شده بود و اگر میخواستم زنده بمونم باید بدتر از این رو هم تحمل میکردم و حتی اگر شده با التماس از الیاس میخواستم منو بپذیره تا این نطفه لعنتی رو تحویل این سیستم کثیف بدم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀