💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part136 _سلام پسرم خوبی مادر؟ کجایی؟ چکار میکنی؟ پ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part137
باز هم جوابی نشنید
نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه با اینکه محرم بودن
اما ناچار بود....
موهای خرمایی هنگامه روی صورتش پخش شده بود و تکون نمیخورد
با خودش فکر کرد نکنه با دارویی خودش رو مسموم کرده باشه؟!
یکبار دیگه هم صداش کرد اما جوابی نداد...
ناچار دست روی شونه ش گذاشت و با تکان خفیفی صدا کرد
اینبار غلتی خورد و با ناز چشم های پف کرده از اثر خوابش رو باز کرد...
چند ثانیه با همون چهره خواب آلود و زیباش بهش خیره شد و بعد با خجالت صاف نشست:
چی شده؟!
امیرعباس هم با تک سرفه ای پشت کرد و از اتاق خارج شد و در همون حال بلند گفت:
چقدر خوابت سنگینه یه ساعته دارم صدات میکنم!!
پوزخندی زد و بعد صدا بلند کرد:
ببخشید دیگه خواب بودم!!
جوابی نشنید و دوباره خونه ساکت شد
تصمیم گرفت این سکوت رو یه طوری بشکنه...
بلند شد و یه سارافن و یه شال تن کرد
نگاهی توی آینه انداخت و بعد از اتاق بیرون رفت...
امیرعباس روی مبل پشت بهش نشسته بود و سرش توی گوشی بود
وارد آشپزخونه شد و چایی ساز رو روشن کرد
از صدای چای ساز امیرعباس از جا بلند شد و به هنگامه که مشغول چیدن میز صبحانه بود خیره شد
هنگامه سر بلند کرد:
چیه چیزی شده؟!
به خودش اومد و جدی سر تکون داد:
نه...
خواستم بگم من چیزی نمیخورم برای من چیزی درست نکن
_چرا مگه گرسنه ت نیست؟
دلش ضعف میرفت اما دوباره روی کاناپه نشست: نه...
هنگامه زیر لب باشه ای گفت و چند تا تخم مرغ توی تابه نیمرو کرد
بوی نیمرو که بلند شد دل امیرعباس مالش رفت
ولی غرورش اجازه نمیداد تغییر موضع بده
اما اونقدر گرسنه بود که با خودش میگفت اگر یک بار دیگه بهم تعارف کنه حتما برای خوردن صبحانه پای میز میرم
ولی انگار هنگامه هم این رو میدونست که تعارفش نمیکرد!
با لبخند مرموزی پشت میز نشسته بود و نیمرو و چای شیرینش رو نوش جان میکرد که بالاخره طاقت امیرعباس تموم شد و وارد آشپزخونه شد
بدون هیچ حرفی یه ماهیتابه دیگه برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد
هنگامه مثلا با تعجب به حرکاتش خیره شده بود:
خب اگر گرسنه ت بود چرا گفتی برات چیزی درست نکنم...
جوابی نداد...
دوباره کمی بلند تر پرسید:
با تو ام!
_خودم از پس کارام برمیام...
با لبخند شونه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد اما امیرعباس که اولین تجربه پای گاز ایستادنش بود چندان هم موفق نبود
اونقدر شعله رو زیاد کرده بود که قبل از پختن محتویات داخل نیمرو دورش سیاه شد و سوخت و بوی تخم مرغ سوخته بلند شد
کمی گیج ایستاده بود و بهش خیره شده بود حتی نمیدونست باید چکار کنه
شاید هم حضور هنگامه گیجش کرده بود و برای اثبات توانایی ش دست و پا میزد که شعله رو زیادتر کرد تا به خیال خودش قسمتهای خام بپزن اما دود از ماهیتابه بلند شد!
هنگامه فوری بلند شد و ماهیتابه رو توی ظرف شویی انداخت
بعد خیره به ظرف سوخته خنده بلند و پر از نازی سر داد:
ببین چکار کرد!
خب چرا لج میکنی...
برو بشین...
امیرعباس دستی به صورتش کشید و ناچار پشت میز نشست
رفتار هنگامه روی ذهنش رژه میرفت
صدای خنده هاش و حرکات دخترانه و ظریفش...
هنگامه ظرف دیگه ای برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد
همونطور که پشتش بهش بود پرسید:
چه مدلی دوست داری؟
همزده یا عسلی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀