💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part141 و بعد با ضربه بعدی در رو شکوند و با ضربه محک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part142
امیر عباس مثل کسایی که ضربه ای توی سرشون خورده باشه سرش رو پایین انداخت و مبهوت از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت
براش شنیدن این حرف تا این حد غیر منتظره بود و توقعش رو نداشت یا...
نگران بود این ابراز علاقه اتفاقی درونش به پا کنه...
هنگامه زانوهاش رو بغل گرفت و به آینه روبروش خیره شد
دیگه رمقی برای شادی بعد از پیروزی نداشت
چیزی ته دلش چنگ میخورد و بالا می اومد.
انگار حالت تهوع داشت
با خودش فکر کرد قبلا اینقدر از دروغ گفتن و تظاهر و فریب مردها حس بدی بهش دست نمیداد
حتی لذت هم میبرد!
اما این جوون چرا ترحمش رو جلب میکرد تا بابت دروغ هایی که براش میبافه عذاب وجدان پیدا کنه؟
جوونی که با وجود جوونی خیلی خوددار تر از پیرمردهایی بود تا امروز باهاشون برخورد داشت...
مردای سن و سال داری که خودشون زن داشتن اما هنگامه رو هم به هیچ وجه از دست نمیدادن و برای شکارشون به زحمت نمی افتاد
امیرعباس به یقین سخت ترین شکار عمر این پرستوی عقاب صفت بود اما حالا که در آستانه پیروزی ایستاده بود و به نظر می اومد اون دژ مستحکم داره فرو میریزه... چرا خوشحال نبود؟!
چرا از دروغ گفتن به اون احساس عذاب میکرد؟
از بازی دادنش...
از نگاه کردن به چشمهای سیاه و زلالش خجالت میکشید
حتی از صدای اذان و اقامه قبل از نمازش که وقت و بی وقت توی خونه میپیچید...
و الان هم یکی از همون وقت ها بود
دیگه هنگامه هم فهمیده بود وقتی کارش سخت میشه سراغ نماز میره...
مثل اون شب توی خونه ی ماه طلعت...
این روزا اوقات سختش زیاد شده بود و یه جورایی به هم پیوند خورده بود...
سرش رو روی زانو گذاشت
چشمهاش رو بست و به صدای نمازش گوش داد.
نمیدونست چرا اینکار رو میکنه اما حس کرد این کار برای چند دقیقه هم که شده ای این افکار ملال آور نجاتش میده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀