eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part144 پای آپارتمانی که دو روز به موعد تحویلش مونده
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تلفنش روی میز توالت به لرزه در اومد و وادارش کرد از روی تخت بلند بشه بی حوصله نگاهی به صفحه انداخت و بعد از ناچاری پیشونیش رو ماساژ داد حوصله حرف زدن و شرح ماوقع نداشت اما تا کی میشد از این و اون قایم شد و توی تنهایی نشست و فکر کرد از روز طلاق منزوی شده بود صبح تا شب توی اتاقش مینشست حوصله هیچ کاری رو نداشت و اکثر مواقع خواب بود خودش هم خسته شده بود از این رخوت اما کاری هم نمیتونست بکنه این بی انگیزگی کاملا طبیعی بود... اما سخت ترین بخش طلاق با خبر شدن دوست و آشنا و دلسوزی هاست... الان هم که شماره بهترین رفیقش روی گوشی افتاده بود و حدس میزد تازه از جدایی ناگهانی و غیر منتظره ش مطلع شده باشه و کلی سوال توی ذهنش باشه، در خودش نمیدید که جواب بده و دراین باره بهش توضیح بده پس گوشی رو به حال خودش رها کرد تا میترا خسته بشه و قید کنجکاوی رو بزنه... اما چند دقیقخ بعد لرزش کوتاهی خبر از ارسال پیام داد پیام رو باز کرد و خوند: سلام لعیا جان دیروز زنگ زدم خونه تون از مامانت شنیدم چی شده و خیلی هم متاسفم اما امروز زنگ زدم یه پیشنهاد کاری بهت بدم اگر دوست داشتی حرف بزنی یه تک بنداز... سری به تاسف برای خودش تکون داد و گوشی رو دوباره روی میز توالت رها کرد و باز به سقف خیره شد... حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت ولی کلمه پیشنهاد کاری روی مغزش رژه میرفت قطعا شروع یک کار جدید میتونست خیلی به بهبود حالش کمک کنه... اما انرژی شروع یک کار رو تو خودش نمیدید... یکم با خودش و این پیشنهاد وسوسه انگیز کلنجار رفت تا بالاخره راضی شد گوشی رو برداره و تماس بگیره تا لااقل این پیشنهاد رو بشنوه و بعد تصمیم بگیره... هنوز بوق سوم نخورده میترا جواب داد نثل همیشه سرخوش و پرانرژی... انگار با خودش قرار گذاشته بود با یک پیام متاسفم قال قضیه طلاق لعیا رو بکنه و بجای دلداری دادنهای مدام، کمکش کنه تا از فضای افسرده ی فعلی نجاتش بده: _به سلام لعیا خانوم حالت خوبه؟! _سلام عزیزم خوبی... _میدونم که زنگ زدی که پیشنهاد کاریمو بشنوی پس بی مقدمه میرم سر اصل مطلب شوهر عمه ی من یه مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کرده و داره کادر دبیرش رو تکمیل میکنه... با ظرفیت فعلی دو تا دبیر ادبیات بیشتر نیاز نداره... که قطعا یکیش منم و برای اونیکی هم از من خواسته از رفقام بهش یکی رو معرفی کنم منم که هر چی بشه اول همه یاد تو می افتم... به نظرم سابقه کاری خوبی بشه برای بعدها که بخوای استخدام بشی‌.. البته باز میل خودته به هر حال مهرماه نزدیکه اونام عجله دارن تو ام زودتر بهم خبر بده... حالا بگو ببینم حالت چطوره؟ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀