💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part146 کلید رو توی قفل چرخوند و د رو باز کرد با حر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part147
_یه مشکلی پیش اومده
این اجازه نمیده من از خونه بیام بیرون!
میگه خودم باید برسونمت
فکر کنم فعلا قرار کنسل باشه...
طولی نکشید که جواب گرفت:
_خیلی خب فعلا نیازی نیست
میدونی که الان باید چکار کنی؟
با لبخند نوشت: آره بابا... شب بخیر
پیام ها رو پاک کرد و آواژور روی پاتختی رو روشن کرد
بعد چشم بست و برنامه روزهای آینده رو ریز به ریز و دقیق توی ذهن مجسم کرد
راه زیادی تا رسیدن به نقزه دلخواه باقی نبود...
***
دوباره تلفن رو برداشت اما باز سر جاش گذاشت
شک داشت...
با پدر مادر خواهر و رفیق مشورت کرده بود، کلی فکر کرده بود اما هنوز هم برای تایید نهایی تردید داشت
دلش میخواست یه سرگرمی جدید روزهاش رو از یکنواختی و حالش رو از افسردگی دربیاره اما نگران بود که نتونه...
چشم بست و سعی کرد تردید رو کنار بزنه
اون به این دغدغه برای بازیابی خودش نیاز داشت
اگرچه میدونست در ابتدای امر روزهای سختی رو پشت سر خواهد گذاشت...
برای آرزو کوتاه نوشت:
سلام آرزو جان من فکرامو کردم...
اگر هنوز برای اون مدرسه به دبیر ادبیات نیاز دارید روی من حساب کنید
خبر از تو...
شبت بخیر عزیزم
و بی اونکه منتظر دریافت جواب بمونه تلفن رو در دورترین نقطه میز گذاشت و برای خواب آماده شد..
با اینکه میدونست به این زودیا خوابش نمیبره...
این شبها عدت کرده بود به تا دم صبح بیداری کشیدن و بعد از فرط کلافگی، هستگی و گاهی هم گریه بیهوش شدن...
از ذهنش سوالی گذشت...
اونهم این شبها رو بیداره یا خواب... یا...
فوری سر تکون داد و به خودش نهیب زد
دیگه حتی به حد یه خیال کوتاه هم نباید اون رو به یاد می آورد
وگرنه هیچ وقت سایه این اتفاق و این تجربه از سر زندگی و وجودش کم نمیشد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀