💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part148 _روز دوم زندگی مشترک چطوره؟! پیامی که ارسال
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part149
امیر لبه تخت نشست: سلام...
صبح بخیر...
حالش کمی بهتر از دیشب به نظر میرسید...
هنگامه از جا بلند شد تا سجاده رو جمع کنه
امیرعباس پرسید:
کجا میخواستی بری؟
پاشو لباستو بپوش ببرمت
_شما برو به کارت برس
من دیگه جایی نمیرم!
_چرا؟!
یک تای ابروش بالا رفته بود و قیافه کنجکاوش برای هنگامه خنده دار شده بود اما خنده ش رو خورد و مثلا دلخور جواب داد:
میخواستم از این به بعد صبا برم بیرون یه قدمی بزنم حال و هوام عوض شه که اونم به لطف شما نشد...
امیرعباس دستی به محاسنس کشید و بعد از فکر کوتاهی گفت:.
خیلی خب لباستو بپوش بریم بیرون...
_کجا بریم میگم میخواستم...
_خب میریم بیرون حال و هوات عوض شه دیگه!
حالا قدم زدن یا دور دور چه فرقی میکنه!
تو که چیزی ام درست نمیکنی لااقل یه چیزی میخوریم از گرسنگی نمیریم!!
چشمهای هنگامه از تعجب گرد شد:
مگه نمیخوای سر کار بری؟
بلند شد و از اتاق بیرون رفت:
فعلا چند روز از مرخصیم مونده
حاضر شو زودترمن گرسنمه چیزی ام به ناهار نمونده...
هنگامه از خدا خواسته مشغول لباس پوشیدن شد اما هنوز گیج بود
تحلیل رفتار امیرعباس سخت شده بود...
چادر که سر کرد و وارد پذیرایی شد چمدون کوچیکی پای مبل دید
از امیر که مشغول شونه کردن موهاش جلوی آینه ی جاکفشی بود پرسید:
این چمرون مال توئه؟
_آره...
لباسامه...
چطور؟!
_خب بیار بذارش تو اتاق...
_همبنجا جاش خوبه دم دست تره؟
حاضری؟ بریم؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀