eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید انگار هنوز خواب بود شاید هم نمیخواست بیدار بشه... اضطراب این برخورد توی وجودش چند برابر شد خواست وارد اتاق بشه اما تصمیم دیگه ای گرفت... برگشت و وارد آشپزخونه شد یک لیوان رو با آب آناناس پر کرد و یکم عسل و کره توی کاسه و پیش دستی گذاشت بعد فوری نون برداشت و شیر هم توی یک لیوان دیگه پر کرد دوست داشت نیمرو هم آماده کنه اما با یادآوری تجربه قبلی منصرف شد با عجله همه ظرفها رو توی یک سینی بزرگ جا داد و دوباره به اتاق برگشت با احتیاط سینی رو یه گوشه تخت گذاشت و بعد با اضطرابی پنهان به هنگامه که پشت بهش خوابیده بود و یا چشمهاش رو بسته بود خیره شد شاید چند دقیقه بین صدا زدن و نزدن مردد بود نه که نخواد، نمیتونست دهن باز میکرد اما صدا صدایی ازش خارج نمیشد با احتیاط یکم نزدیک تر شد و بعد صدا زد: هنگامه... جوابی نشنید یکبار دیگه بلند تر صدا زد: بیداری؟! باز هم سکوت اما اینبار یک نفس عمیق مطمئنش کرد که بیداره و صداش رو میشنوه اما نمیخواد جواب بده... آب دهنش رو فرو داد و به زحمت کلمه ها رو کنار هم چید: من... فکر کنم بیداری... حق داری اگر نخوای حرف بزنی... من... هیچ توجیهی ندارم فقط میتونم بگم.. نمیخواستم اذیتت کنم... یعنی... احساس میکرد در حال آب شدن و از بین رفتنه کلافه دستی به موهاش کشید و بعد از یه نفس عمیق تند گفت: یکم غذا برات آوردم حتما بخور گرسنه نمونی... و بعد با عجله و کلافگی از اتاق بیرون زد... کت و سوییچش رو برداشت و خونه رو ترک کرد هنگامه سر جاش نشست و سرکی کشید... انتظار نداشت الان از خونه بیرون بره! کلا این پسر غیر قابل پیش بینی بود... دست روی سینه گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش منظم بشه این اولین باری بود که با شنیدن صدای امیرعباس واقعا دست و پاش رو گم میکرد و نیازی به نمایش بازی کردن نداشت! نگاهی به سینی صبحانه کرد و ناخودآگاه لبخندی زد بعد نگاه چرخوند و به خودش توی آینه نگاه انداخت کمی رنگ پریده به نظر میرسید عجیب بود براش که چرا از حضور امیرعباس هیجان زده و حتی کمی خجل شده! با خودش میگفت من که خیلی وقته خجالت رو از یاد بردم!! من که به تحمل مردها عادت کردم و جز انزجار چیزی ازشون به یاد ندارم... پس چرا اینبار اونقدر که باید منزجر و یا دست کم بی تفاوت نیستم؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀