💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part163 صدای برخورد پاشنه های نه چندان بلندش با کف حی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part164
صدای تلفن مجبورم کرد دست از خوردن بردارم
خیلی گرسنه بودم
نگاه به گوشی بیشتر حوصله مو سر برد
اما ناچار بودم جواب بدم: الو؟!
شراره حسابی سر کیف بود:
الو... موقعیت حرف زدن داری؟!
پوزخندی زدم و سر تکون دادم:
آره بابا... ول کرده رفته... تنهام...
_خیلی خب چه بهتر... باید ببینمت
راست نشستم و صورتم از تعجب جمع شد:
گفتم رفته بیرون نگفتم دیگه بر نمی گرده!
منم که نمیدونم کی برمیگرده...
الان بیرون رفتنم خیلی شک برانگیز و عجیبه!
_لازم نیست تو بیای بیرون من میام پیشت...
منتظر باش
اگرم زودتر از من رسید پیام بده
چشمهام گرد شد:
اونوقت اگر وقتی تو اینجا بودی رسید چکار کنیم؟!
_مثل اینکه من قبلا اون خونه رو دیدما!
طبقه اوله با بالکن بدون حفاظ!
نگران من نباش...
الان میام
کلافه قطع کردم
حوصله هیچ کس رو نداشتم
البته دروغ چرا...
بدم نمی اومد امیرعباس خونه باشه!
خودم هم نمیدونستم چرا اما وجودش بهم آرامش میداد
ولی یه حس انزجاری رو هم توی وجودم زنده میکرد که دوستش نداشتم!
حس انزجار از خودم
از اینکه از تصور اون چقدر فاصله داشتم
دوباره بعد از مدتها دلتنگ پاکی و نجابتی بودم که مدتها قبل به یغما رفته بود
غرق خیال اینکه چی میشد من هم مثل یک دختر عادی ازدواج می کردم
با کسی مثل امیر عباس...
اونوقت...
حرصی از خودم با تکان سر افکار دست نیافتنی و حسرت آمیزمرو پس زدم و بلند شدم تا در پذیرایی از این مهمان ناخونده یکم خونه رو مرتب کنم...
کاش امیرعباس ناگهان سر نرسه تا شراره شرش رو کم کنه!
با بی حالی مشغول شستن ظرفها بودم که زنگ در به صدا در اومد...
میدونستم امیرعباس کلید داره و توی این اوضاع قطعا در نمیزنه
اما باز از چشمی چک کردم و بعد در رو باز کردم
شراره با نگاه تحسین آمیزی وارد شد و با لبخند شیطنت باری به دستکش توی دستم اشاره کرد:
ای بابا تو دیگه باید استراحت کنی مامان خانوم!
با شنیدن این کلمه حال عجیبی از دلم گذشت
مامان خانوم؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀