💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part18 توی بازار پشت سر خانمها قدم برمیداشت و توی خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part19
درگیر گذر از یک روز سخت و مشکلاتی که توی کارگاه باهاش دست و پنجه نرم میکرد پشت فرمون در حال برگشت به خونه بود که شماره لعیا روی گوشیش افتاد
هرچقدر هم که خسته بود برای محرمش که توی این مدت حسابی رابطه شون گرم شده بود وقت و حوصله داشت
سعی کرد پرانرژی باشه:
سلام عروس خانوم
یادی از ما کردی؟
_ما همیشه به یادتونیم آقا
خسته ایا!
خندید: من چکار کنم تو به رار درونم پی نبری؟!
_خودتو خسته نکن
من ناراحتی و مشکلاتت رو حس میکنم
حتی وقتی صداتو نمیشنوم!
صدای الیاس پایین اومد:
من قربون اون دل ردیابت برم!
کار و خستگی مال مرده تو به این چیزا فکر نکن!
_پس یعنی فردا میتونی باهام بیای و سر جلسه ارائه م بشینی دیگه؟!
_آها پس بگو بی مورد نصف شبی یاد آقاتون نمیکنی!
مگه ما چند تا خانوم داریم و خانوممون چند بار پایان نامه میده؟!
چشم میایم!
حالا بعد این ارائه تموم میشه دیگه ان شاالله؟!
_بله دیگه تمومه
تو که باشی آرومم
ممنون که قبول کردی!
ولی انگار از اینکه یه خانوم بیشتر نداری ناراحتیا!
_اذیت نکن!
دیگه برو بخواب که فردا سر حال باشی
ساعت هشت صبح خودم میام دنبالت!
خوبه؟!
_عالیه...
شبت بخیر..
شب بخیر رو گفت و گوشی رو قطع کرد
قول داد بی اونکه بدونه چی در انتظارشه
هنوز گوشی رو روی صندلی بغل ننداخته بود که دوباره زنگ خورد
اینبار هم شماره آشنا بود
با اینکه ذخیره نشده بود اما حافظه ش خوب کار میکرد و میدونست شماره چه کسیه...
چون دیروقت بود کمی هول شد و بی معطلی جواب داد:
سلام خانوم کمیلی
خیر باشه این وقت شب!
صدای ظریف و ترسیده دختر از اونطرف خط بیشتر بهمش ریخت:
سلام آقای پاک روان
والا چی بگم خیر نیست
یه مشکلی پیش اومده
قرص فشار حاج خانوم...
گوش میداد و نمیدونست نفس راحتی بکشه از اینکه حدسش درست نبوده
یا اینکه نگران ماه طلعت باشه
فوری جواب داد:
اینکه چیزی نیست کاش زودتر زنگ زده بودید
اتفاقا من بیرونم الان میگیرمش میارم براتون
همونطور دور زد و ادامه داد:
فقط اسم و دوز دارو رو برام بفرستید...
تلفن رو که قطع کرد نزدیک ترین داروخانه نگه داشت و دارو رو خرید
توی مسیر خونه حاج خانوم که چندان هم نزدیک نبود باز به امین و این دختر بی نوا فکر میکرد
این مدت غیر مستقیم کمی با امیر درباره حیا و غیرت و ناموس و... حرف زده بود و حالا میخواست کم کم بهش پیشنهاد بده از این دختر خواستگاری کنه
اگر ازش خوشش می اومد راه شرعی و درستش که باز بود
چرا میانبر و حیاط خلوت؟!
نمیدونست رفیقش زودتر دست به کار شده و برای راضی کردن مادرش صبح و شب کلنجار میره و هیچ کدوم نمیدونستن اون دختر بی نوا چه برنامه هایی براشون داره...
با سرعت زیادی روند تا زود خودش رو برسونه و همین که پشت در رسید با عجله سنگی از جلوی در پیدا کرد و در زد
طولی نکشید که دخترک هراسون در باز کرد و با عجله داخل دوید:
بفرمایید تو رو خدا حال حاج خانوم خیلی بده...
هول کرده پشت سرش در رو بست و داخل دوید و به هیچ چیز فکر نکرد
وارد اتاق ماه طلعت شد که رنگش به قرمزی میزد و سخت نفس میکشید فوری قرص رو به هنگامه داد و اونهم به خورد پیرزن داد
میخواست بگه اگه لازمه ببریمش دکتر که خود دختر هول کرده گفت:
من برم دستگاه فشارش رو بیارم
اگر خیلی بالا بود ببریمش بیمارستان
میترسم بلایی سرش بیاد
انگار زبونش بند اومده بود که در سکوت فقط سر تکون داد و هنگامه از اتاق بیرون رفت
و الیاس دوباره به چهره ناآروم پیرزن خیره شد و زیر لب براش و ان یکاد خوند
اگرچه خودش بیشتر بهش محتاج بود...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀