🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part202
_خب راستش دروغ چرا...
منم اولش یکم شوکه شدم، گیج شدم، حس اولم خوشحالی نبود
نه که بچه دوست نداشته باشم اما بقول خودت شرایط ما یکم خاصه
احتیاج داشتم یکم با خودم تنها باشم
یکم فکر کنم...
داشتم میرفتم سمت کارگاه که باز طبق معمول جلو امام زاده پامدشل شد و زدم بغل
رفتم تو یه نیم ساعتی نشستم و فکر کردم
دیدم به هر حال یه مولود همیشه مایه برکته
در هرشرایطی...
به هر حال من پدر این بچه ام و نسبت بهش مسئولم...
نسبت به تو مسئولم
نمیتونم طولانی مدت توی این حال بمونم و تو رو اذیت کنم
من الان باید مراقب تو باشم...
همینطور که توضیح میداد دل من مچاله و مچاله تر میشد
این اولین تجربه ی من از توجه بود
از حس با ارزش بودن و نیاز به مراقبت داشتن
کاش واقعی بود!
کاش وجود حقیقی من درخور این ارزش بود
امیرعباس بی خبر از حال دل من ادامه میداد:
یه قول و قراری با خودم و خدا گذاشتم و بعد نماز زدم بیرون
توی راه بودم که یهو یه فکری به سرم زد
یه فکری برای اینکه هم حالمون بهتر شه و هم اوضاعمون سر و سامون بگیره
کنجکاو بهش خیره شدم و اونم با لبخند ادامه داد:
فوری زنگ زدم به یکی از دوستام که چند باری سفرای دوستانه مون رو برامون هماهنگ کرده بود
وقتی دید گیج نگاهش میکنم با خنده گفت:
که شماره یه تور مسافرتی رو ازش بگیرم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀