🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part214
تا پرواز از زمین بلند بشه امیرعباس به عادت همیشگیش آروم زیر گوشم پچ پچ میکرد و من التماس، که انقدر منو نخندونه...
حتی بی مزه ترین شوخیها هم روی زبون اون برای من خنده دار بود
گمونم عشق که میگن همینه دیگه...
همین که میگه:
اگر در دیده مجنون نشینی
بجز زیبایی لیلی نبینی...
خوب یا بدش رو نمیدونم...
فقط میدونم که الان دچارشم و چاره ای جز تحمل نیست
تا مشهد یکم خوابیدم
اما به محض بیداری و شنیدن این جمله که باید پیاده شیم دلشوره بدی به دلم افتاد...
اما بدون اینکه یک کلمه درباره حسم حرف بزنم همراه امیرعباس که تمام حواسش پی مراقبت از من بود از هواپبما پیاده شدم...
خیلی زودتر از اونکه بتونم به خودم مسلط بشم و آمادگی پیدا کنم سوار تاکسی فرودگاه شدیم و امیر عباس آدرس هتلمون رو بهش داد
هیچ وقت توی زندگیم پا توی این شهر نگذاشته بودم ولی الان هم علاقه ای به تماشای بافتش نداشتم
از ترس اینکه مبادا چشمم به بنای حرم بیفته سرم پایین بود و به دستهام که خفیف میلرزیدن خیره شده بودم...
نمیدونم این حس دقیقا چی بود
ترس یا خجالت و شرمساری یا...
هرچی که بود غیرقابل تحمل بود...
امیر با گرفتن دستم منو از اون حال بیرون کشید:
چی شده باز چرا تو خودتی...
فکر کنم این خاصیت ماشینه بچه ها رو میخوابونه آدم بزرگا رو هم غرق میکنه...
_نه... چیزی نیست فقط یکم خسته ام اگر بتونم یکم بخوابم...
_تو که تو هواپیما خوابیدی!
حالا الان که برسیم اول نماز بخونیم فکر کنم یه ساعتی میشه که اذان مشهد زده
بعدم شام بخوریم حالا به استراحتم میرسی نترس...
در جواب لبخندش لبخندی زدم و باز سرم رو پایین انداختم
با خودم فکر کردم امشب وقتی برای رفتن به حرم از خواب بیدار میشه خودم رو به مریضی وبی حالی بزنم و همراهش نرم...
ولی بقیه این چهار روز رو چکار میخوام بکنم!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀