🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part223
_بله؟
وقتی سر بلند کرد و توی چشمهام خیره شد حس کردم برق قوی و شدیدی از وجودم گذشت
احساس کردم با این نگاه ته وجودم رو میبینه و از ترس چشم گرفتم
دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم حالت خوبه؟
برای علاج مرض خاصی اومدی؟
شفا میخوای؟
فوری گفتم: نه...
و باز ناخودآگاه نگاهم به صورتش گره خورد
سر تکون داد و به روبرو خیره شد:
ولی به نظرم اینطور میاد...
یکم جمع تر نشستم و من هم جهت نگاهم رو تغییر دادم
ترجیح میدادم با این پیرمرد بیشتر از این هم کلام نشم ولی اون انگار تازه سر حرف رو باز کرده بود و خیلی کار داشت:
۲۲ سال پیش منم وقتی وارد این حرم شدم همینطوری بودم
نمیدونستم که شفا لازمم
مادرمو آورده بودم زیارت
آخر عمری با کلی درد و مرض بهونه زیارت گرفته بود
منم گفتم به مراد دلش برسونمش قبل از اینکه دستش از دنیا کوتاه بشه
از دار دنیا فقط همین یه مادرو داشتم
خیلی برام عزیز بود...
ولی نمیدونستم اون میخواد آخر عمری به این بهونه پسر لات و الواتش رو بیاره اینجا و به این پنجره دخیل کنه و دست سایه بالا سری بسپره و با خیال راحت چشماشو هم بذاره...
صبح روز دومی که اونهمه راه از ملایر کشون کشون آوردمش اینجا، توی همین حرم به رحمت خدا رفت
قبرش داخل حرم نزدیک ضریحه
اونموقع ها که حرم اینقدر بزرگ نبود...
خلاصه اینکه دیگه دلم نبود بی مادر برگردم
همینجا موندم و مشهدی شدم
کم کم به نگاه و التفات آقا به راه اومدم، آدم شدم، سر و سامون گرفتم...
همیشه تو هر سنی با هر دردی بیای اینجا دوا پیدا میکنی...
ناخودآگاه زبانم باز شد: نه هر دردی... بعضی دردا بی درمونن حاج آقا
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀