💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part277 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part278
به محض ورود به اتاقک سرد و تاریک بازداشتگاه و تنها شدن دوباره تصویر اون لحظات جلوی چشمهام جون گرفت...
ثانیه هایی که به چاقوی تا دسته نشسته توی سینه ش خیره شده بودم ولی جرئت برداشتنش رو نداشتم
تحمل شنیدن صدای پاره شدن گوشت و پوست و خرد شدن استخوون هاش رو نداشتم
تحمل فواره زدن خون تازه و گرم
تحمل پیچیدن بوی خون توی اتاق
نه نمیتونستم
مثل استخونی بود که باید توی گلو تحملش میکردم
تحمل میکردم و فقط خیره با غضب به این فکر میکردم که کدوم بی رحمی تونسته اینکار رو باهاش بکنه
چرا این روش دردناک رو انتخاب کرده
چرا با یه گلوله کارش رو تموم نکرده؟!
توی اون لحظه به چی داشته فکر میکرده؟
اصلا فرصت کرده واکنشی نشون بده؟
چقدر درد کشیده؟!!
گوشی توی دستش چکار میکرده؟
شاید میخواسته به کسی زنگ بزنه؟
کی رو داشته که بهش زنگ بزنه جز من؟!
جز منی که بهش گفته بودم بهم زنگ نزن!!
آخ... بازم لعنت به من...
چند بار سرم رو به دیوار پشت سرم کوبیدم نه بخاطر تنبیه خودم
این که تنبیه نبود
برای آروم گرفتن ذهنم
برای اینکه این تصاویر رو از پیش چشمم برداره و راحتم بذاره
ولی انگار توی این اتاق تنگ و تاریک و سرد که شاید فقط برای من تا این حد تنگ و تاریک و سرد بود، مغزم، قلبم، روحم همگی دست به یکی کرده بودن و دادگاهی برای رسیدگی به اتهاماتم ترتیب داده بودن
باز هم خاطره چند ساعت پیش، که نمیدونم چند ساعت پیش بود، به ذهنم هجوم آورد
انگار منِ این لحظه توی بازداشتگاه داشتم صحنه ای رو تماشا میکردم که توش منِ چند ساعت پیش روبروی تخت عروس مرده م مبهوت افتادم...
خودم رو میدیدم که با بهت و بعد از تلاش چند باره ساعد خونیش رو لمس میکنم و از شدت سردی پوستش وحشت میکنم...
تصور اینکه کابوس این لحظات تا آخر عمر با منه باقی مونده این عمر رو از هرچیزی برام بی ارزش تر میکرد
حتی دلم نمیخواست به اینکه از اینجا به بعد چی میشه فکر کنم
به اینکه پدر و مادرم توی این وضع از رابطه من و شعله مطلع بشن و باز من بشم متهم
به اینکه من متهم قتل باشم و نتونم چیزی رو ثابت کنم و به قصاص محکوم بشم
فقط به این فکر میکردم که تا چند ساعت دیگه مادرم به هوش میاد ولی من پیشش نیستم
و همون بهتر که نیستم چون با این حال نبودنم از بودنم بهتره...
اما کاش میتونستم به الهه خبر بدم و بهونه ای بتراشم که از نگرانی دربیان...
یه جیز دیگه هم توی ذهنم می چرخید
اینکه اصلا چی برای اعتراف دارم و پلیس چی میدونه...
یعنی باید از اول همه چیز رو بگم؟
باید جلوی این همه غریبه به حقیقت گذشته زنم اعتراف کنم تا انگشت اتهام رو از خودم به سمت اون شبکه خراب شده بچرخونم
یا سکوت کنم و تبعاتش رو قبول کنم...
هر چی فکر میکردم میدیدم انگار دومی کار راحت تری بود برام
یعنی اولی اونقدر کار سختی بود که هرکاری درقیاس با اون راحت تر بود...
غرق دنیای خودم بودم که صدای باز شدن در اتاقک بازداشتگاه و بعد صدای سرباز منو به این دنیا برگردوند:
پاک روان بلند شو بیا بیرون....
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀