💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part27 جسم بی جون و وارفته ی سیمین دو توی آغوش دخترش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part28
نگاهی به شماره ناشناس فرستنده پیام کردم
حتما شماره جدید شراره بود
چرا خبر نداده بود خط عوض میکنه؟!
سر بلند کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم
حتما همین دور و بر بود
براش نوشتم:
وقتی برگردیم خونه تا هفتم نمیتونم ببینمت
اگر کاری داری همبنجا...
باز با نگاه مشغول تفتیش شدم اما نمیدیدمش
تا اینکه پیامش رسید:
از سمت شرقی مزار بیا سمت خیابون
ماشینم بیست قدم پایینتر پارکه
زود بیا...
بی معطلی برگشتم سر مزار و اوضاع رو چک کردم
کاری برای انجام دادن نبود
آهسته زیر گوش افسانه گفتم:
عزیزم شما پیش مامانت هستی من یه لحظه برم سر خاک پدرم و برگردم؟
همین دور و براست...
فوری سر تکون داد و آهسته تر جواب داد:
آره عزیزم حتما برو فقط ما تا نیم ساعت دیگه میخوایم برگردیم...
_خیالت راحت تا اونموقع برمیگردم
ممنونم...
راه افتادم و از میان جمعیت گذشتم
اول کمی مستقیم پیاده روی کردم و بعد با دقت خودم رو به خیابون رسوندم و با قدمهای تند خودم رو به ماشین شراره رسوندم
سوار که شدم بلافاصله پرسید:
مراقب بودی کسی دنبالت نیاد؟
روی صندلی جابجا شدم و بیخیال نگاهی به خودم توی آینه بغل انداختم:
_خیالت راحت یه بهونه خوب آوردم دنبالمم نمیگردن!
گفتم میرم سر قبر بابام!
با عشوه خندید:
پس باباتم کردی تو قبر؟
راستی چه خبر ازش؟
لبهام رو بالا دادم:
چه میدونم کدوم گوریه...
هرجا باشه ور دل حوری جونشه...
حالا بگو ببینم چکارم داشتی
دست زیر چونه م برد و به طرف خورش برگردوند:
ببینمت
مشکی ام بهت میادا!
لبخند مرموزی زدم:
خوشگلی از خودتونه...
_آقازاده رو دیدم سر خاک
با نامزدش!
انگار هنوز جای سفت نخورده
فایلی که میخواستی رو بچه ها آماده کردن
دست برد توی کیفش و یه دی وی دی گذاشت روی پام:
برش دار...
ببینم چه میکنی زودتر از اون جهنم بزن بیرون میترسم این پسره کار دستت بده
اونوقت دیگه بعیده بشه به این بابا نزدیک شد
خندیدم:
کی امین؟
پپه تر از این حرفاس...
برعکس رفیقش کاملا قابل کنترله
تو نگران من نباش از پس خودم برمیام!
_پس مراقب باش
حتی نذار حرف خواستگاری و این چیزا پیش کشیده بشه
_نترس مامانش مخالفه
تا این پخمه از شیش و بش رضاست مامانش دربیاد من فلنگو بستم
دورادور هوامو داشته باش
فعلا...
بی معطلی پیاده شدم و همونطور که اطرافم رو می پاییدم برگشتم سر مزار
کم کم وسایل صوتی و دیس های نیمه خالی جمع و جور میشد
فوری مشغول کار شدم تا توی چشم نباشم...
الیاس و لعیا جونش هم رفته بودم!
توی دلم بهشون میخندیدم و خط و نشون میکشیدم:
آره شادوماد هرچی میتونی خوش باش که چیزی به پر شدن چوب خطت نمونده!
***
سینی خالی به بغل گوشه حال ایستاده بودم منتظر که استکانهای چای خالی بشه و جمعشون کنم که وکیل خانواده که مرد مسنی بود از راه رسید
ظاهرا قرار به قرائت وصیت نامه بود!
مونده بودم این زن که حتی اسم خودشم یادش نمی اومد وصیت نامه ش کجا بود؟!
برگشتم آشپزخونه و فالگوش ایستادم
طبق گفته وکیل این وصیت نامه سه سال پیش نوشته شده بود و برخلاف تصور من تنها دارایی پیرزن اون خونه خشتی نبود!
چندین هکتار زمین توی بهترین نقطه مازندران یعنی نمک آبرود ارث پدریش بود که حالا به دو دختر و یک پسرش به ارث میرسید و خونه رو هم توی وصیتنامه بی واسطه به امین بخشیده بود که بخاطر زحماتی که اینهمه سال براش کشیده تشکر کنه!
پس قبل از من هم اهل سر زدن و مراقبت از مادربزرگش بوده!
باورم نمیشد اون خونه الان مال این پسره ست و اونهمه زمین هم از مادرش بهش میرسه
اگر پای سیستم درکار نبود حتما یه مدت باهاش راه می اومدم و یه مهریه درشت ازش میگرفتم
تصمیم گرفتم بخوابونمش تو آب نمک!
شاید بعد از اتمام این ماموریت یه طوری تونستم برگردم و این موقعیت رو زنده کنم!
حیف اینهمه ثروت بود که زیر دست این آدم ساده حیف و میل بشه
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀