💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part62 الیاس در جلو رو باز کرد و لعیا با بغض نشست با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part63
به هر سختی که بود اون لحظات رو تحمل کرد تا تموم بشه و از شر عکاس و ژست های پیشنهادیش خلاص شه
اگرچه عکسهایی که گرفت همه دروغ بود
هیچ کدوم حس واقعی لعیا رو درون خودش نداشت
صرفا از یک نقاب تصویر برمیداشت
تمام مدت توی عروسی، از لحظه ای که وارد شد و با مهمونها خوش و بش کرد تا لحظه ای که باز تک به تک خداحافظی و بدرقه شون کرد ناچار با همون نقابی که به صورت زده بود خودش رو شاد نشون میداد و اگرچه خیلی سخت بود تحمل میکرد
اما تراژدی واقعی از لحظه رفتن مهمونها و بدرقه شون توسط خانواده ها شروع شد
تموم وجودش پر از اضطراب شده بود
دلش نمیخواست از خانواده اش جدا بشه
اونقدر موندنش توی بغل پدرش طولانی شد که حاج محسن با تعجی از خودش جداش کرد:
چه خبره بابا جون؟
خوبه راه دور نمیری...
همش نیم ساعت فاصله ست هر وقت خواستی میتونی بیای...
اما لعیا خوشحال از اینکه که بالاخره برای گریه توجیهی پیدا کرده از ته دل اشک میریخت
حاج محسن و ناهید خانوم هم از دیدن اشکهای اون به گریه افتاده بودن
الیاس و خانواده ش مونده بودن که چطور جداشون کنن
آخر هم جمیله خانوم دست به کار شد و با ناز و نوازش لعیا رو سوار ماشین کرد
لعیا دلش نمیخواست سوار بشه اما دلیلی برای مخالفت نداشت
ناچار سوار شد و بی هیچ حرفی به دستهاش خیره شد
ماشین که راه افتاد از آینه تا اونجا که دیده میشد به خانواده ش خیره شد و بعد با هق هق صدا داری شروع به گریه کرد
الیاس تصوری از این شب و واکنش لعیا نداشت
کمی گیج شده بود اما سعی میکرد آرومش کنه:
لعیا جان...
خانومم تو امشب چرا انقدر گرفته ای...
خواهش میکنم گریه نکن
راه دوری که نمیدیم
هر وقت بخوای میتونی ببینیشون...
لعیا اینبار مثل چند ساعت پیش سردرگم نبود
حس تنفر از صدای الیاس باعث شده بود ناخنهای بلندش رو با شدت کف دستش فرو کنه
الیاس با دیدن دستهاش احساس کرد لعیا حالش خوب نیست
دوباره سعی کرد دستش رو بگیره اما اینبار هم لعیا دستش رو پس زد
الیاس کلافه شده بود
دستی به موهاش کشید و روی فرمون ضرب گرفت:
لعیا جان دو روزه من صداتو نشنیدم
نمیخوای باهام حرف بزنی؟
متوجهم که جدایی از خانواده برات سخته، اضطراب داری، ولی آخه چرا روزه سکوت گرفتی
چرا باهام حرف نمیزنی تو که تا پریروز خوب بودی نمیفهمم چه اتفاقی افتاده؟
چرا اجازه نمیدی دستتو بگیرم؟
تو که حساسیتی نداشتی...
سکوت طولانی شد
لعیا باید جواب میداد اما نمیتونست
صدای الیاس اینبار کمی عتاب داشت:
نمیخوای جواب بدی؟
به سختی گفت:
توی خونه حرف بزنیم...
و الیاس ناچار دوباره سکوت کرد
کمی نسبت به رفتارهای لعیا گیج شده بود ولی هرگز تصور نمیکرد علتش چی میتونه باشه و توی خونه چی انتظارش رو میکشه
لعیا هم آروم ولی مضطرب ترجیح میداد این راه تا ابد ادامه داشته باشه و هرگز به خونه نرسن
از اینکه نتونه خواسته اش رو به الیاس تفهیم کنه میترسید...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀