💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part78 با صدای جیغ بلندی از خواب پرید خیلی طول نکشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part79
لعیا از تقلای بی حاصل خسته شد و به گریه افتاد
الیاس از دیدن چشمهای اشکیش دلش ریش شد و به ناز و نوازش متوسل شد:
لعیا جانم
تو رو خدا تمومش کن
داری من و خودتو نابود میکنی
بخدا من همون الیاسم
همونی که تا یه هفته پیش عاشقش بودی
لعیا هنوز اشک میریخت و خیره به چشمهای معصوم الیاس خوابش رو مرور میکرد
خوابی که توش الیاس رو زیر خروارها خاک دفن کرده بود
شک مثل موریانه دلش رو می جوید
چشمهای الیاس صادق بود
هنوز دوستش داشت
بهش نیاز داشت
حالا که بعد از یک هفته دوری به این آغوش اجباری دعوت شده بود می فهمید چقدر بهش نیاز داره
چقدر آرومش میکنه
اما تصور خیانت عذابش میداد
نمیخواست حماقت کنه
نمیخوایت ساده لوحی به خرج بده و تا ابد با مردی زندگی کنه که راحت بهش دروغ میگه و به ریش سادگیش میخنده
دیگع باور هیچ چیز براش ساده نبود حتی این نگاه صادق...
اعتمادش رو به همه چیز از دست داده بود مخصوصا به الیاس
الیاس که سکوتش رو دید با همون درماندگی ادامه داد:
_چرا باورم نمیکنی؟
من اونقدر به تو اعتماد دارم که اگر همه دنیا بگن تو کار بدی کردی و خودت بگی نه من میگم گور بابای حرف مردم
ولی تو... حتی نمیذاری من برات توضیح بدم...
چشمه اشک لعیا با اشک گرم و تازه جوشید و لبهاش حرکت کرد اما نتونست چیزی بگه
الیاس تازه به خودش اومد و فوری دستش رو از روی لبهاش برداشت:
ببخشید عزیزم بخدا من...
لعیا حرفی رو که میخواست بزنه بی مقدمه اما با هق هق زد:
من حرف نشنیدم
دیدم...
تو الان یه مرد دو زنه ای الیاس
چی رو انکار میکنی؟
_خب بذار برات توضیح بدم خانوم...
_از تخت من برو پایین...
بهم نزدیک نشو
نذار همین یه ذره اعتمادی که برام مونده از بین بره
خودتو از اینی که هستی منفورتر نکن برام
دیگه حق نداری هیج وقت پاتو تو این اتاق بذاری الیاس
فهمیدی؟
هزار سالم که بگذره دیگه باورت نمیکنم
تحملت رو بیشتر از این سخت نکن
نذار نفرینت کنم پسر حاجی!
الیاس با شانه های افتاده از روی تخت بلند شد
مردی که اعتبار و آبرو نداره، هیچی نداره!
له شده بود و این رو لعیا هم از نگاه و رفتارش می فهمید اما کاری از دستش برنمی اومد
نمیتونیت باورش کنه
انگار باور در وجودش مرده بود
با قدمهایی که دنبال خودش میکشید از اتاق بیرون رفت و در رو پیش گذاشت
دیگه حتی رمق توضیح دادن هم نداشت
با این جملات لعیا اون رو کشته بود
خوابش تغییر شده بود و چیزی جز یک جنازه آماده دفن ازش باقی نمونده بود
دیگه در این اتاق بسته نمیشد ولی به نظر نمی اومد خطری وجود داشته باشه
لعیا طوری الیاس رو از این اتاق بیرون کرد که بعید بود دیگه به سمتش بیاد
به هر حال لعیا دیگه حتی حوصله فکر کردن به این مشکل رو نداشت
فقط اشک میریخت
بابت حال زار خودش...
حال زار الیاس
و بابت این سردرگمی و اعتمادی که قربانی شده بود و خونش روی در و دیوار این خونه پاشیده بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀