eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 دو روزی منتظر شدم و بعد توی یک فرصت مناسب به الیاس زنگ زدم چند بار پشت هم زنگ زدم تا جواب داد دور و برش شلوغ و پر از سر و صدا بود: بله؟! با نهایت عجز و اضطراب و مظلومیت گفتم: سلام آقای پاک روان کمیلی هستم همون کسی که لطف کردید و چند روز پیش معرفیش کردید برای کار _بله بله خوبید شما؟ امری هست؟ _راستش یه اتفاقی افتاده که... چطور بگم... من نمیخواستم اصلا حرفی بزنم ولی ناچار شدم اگر میشه یه ملاقات کوتاه داشته باشیم کامل براتون توضیح میدم _راستش من اصلا شرایط... _باور کنید اگر کار مهمی نبود اصلا مزاحم وقت شما نمیشدم اصلا دلم نمیخواد سربار کسی باشم ولی بی کسی و تنهایی چاره ای نمیگذاره در حال حاضر فقط به شما اعتماد دارم و میتونم درخواست کمک کنم بغض صدام رو به اوج رسوندم: _تو رو خدا قبل از اینکه دیر بشه بهم کمک کنید _آخه اصلا موضوع چیه؟ _من ازتون خواهش میکنم تشریف بیارید چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم سیمین خانوم مادر آقا امین گفتن شما با خانواده شون سالهاست دوستید حاج خانومم خیلی دوست دارید بیاید یه سر به ایشون بزنید فقط چند دقیقه هم به حرفهای من گوش کنید و اگر شد کمکم کنید صدای نفسهای کش دارش توی تلفن پیچید و بعد از چند دقیقه گفت: باشه من فردا بعد از ظهر یه سر اونجا میزنم با امید و نشاط گفتم: خداخیرتون بده ان شاالله پس من منتظرتونم فقط... نمیخوام هیچ کس از درخواست من بدونه مخصوصا آقا امین و مادرش _بسیارخوب فردا میبینمتون صحبت میکنیم یاعلی چیزی از خداحافظیم نگذشته بود که به قرار هر روز سر و کله امین پیدا شد با خودم گفتم حالا که موفق شدم پسره رو بکشونم اینجا وقت اطلاعات گرفتنه یه شربت گلاب شیرین درست کردم و براش بردم اونقدر از شربت تعریف کرد که حوصله م سر رفت مونده بودم چطور و از کجا شروع کنم که خودش سر صحبت رو باز کرد و هرچی میخواستم گفت: امروز دوستم الیاس، همونی که شما رو معرفی کرد؛ زنگ زد گفت فردا میخواد یه سری به عزیزم بزنه یادش بخیر ما اونموقع که کنکوری بودیم اینجا تو حیاط عزیزم درس میخوندیم اونم موقع حالش خوب بود هر روز ناهار بار میگذاشت الیاس همیشه میگه رتبه کنکورش رو مدیون عزیزه اهی کشید: دانشگاه که قبول شدیم همش میگفت دامادیتونو ببینم حالا که دامادی نزدیک شده عزیز دیگه ما رو یادش نمیاد! فوری گفتم: پس بسلامتی در شرف ازدواج هستید خوشبخت باشید زد زیر خنده و فوری جواب داد: نه من که نه الیاس دیگه چیزی نمونده دوماد بشه هرچند خیلی خوب بود اگر منم تا زمانی که عزیز هست ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم ارزوی مادرمم همینه من مشکلی با ازدواج ندارم اما خب پیدا کردن مورد مناسب یکم سخته اونم تو این دوره و زمونه و... اون همینطور مدام حرف میزد ولی من از جمله دوم به بعدش رو درست درک نمیکردم چه خبر بدی! پس نامزد داره واسه همینه که دم به تله ی من نمیده! ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀